آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
شیرین زبانی یا کارهای بچه کوچولوها رو اینجا بنویسین
چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ ۰۵:۳۵ بعد از ظهر
[#9]
|
||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
روزی روزگاری من بچه بودم حدودای 8 سالگیم بود
مهمون داشتیم عموم اینا بودن ما یه خونه ی بزگی داشتیم حدودای 200 متری بود ی راه روی خیلی طویلی هم داشتیم بعد منو دختر عموم که از من ی سال کوچیک تر بود مسابقه ی دو گذاشتیم تو خونه خلاصه 1 . 2 . 3 شروع کردیم به دویدن اونم خیلی سریع تند بعد ما اون وسط راه رو اشپز خونمون بود هیچی دیگه زن داییم سینی پر از چایی لبسوزززز و لبدوز و از اشپز خونه اوورد بیرون بنده هم چون قدم بلند بود گوشه ی تیز سینی خورد به بغل چشمم و همه ی چایی ها ریخت رو صورتم چند ثانیه یخ کردم و کپ کردم بعد شروع کردم به سوزش و درد و گریهههههههههههههه هعی اینو اون منو باد میزدن یخ میاووردن میزاشتن رو صورتم بعد عموم منو سریع برد دکتر اونجا بهم ی پماد سوختگی دادن بعد هعی سیب زمینی میزاشتن رو صورتم مهمون میومد خونمون میرفتم تو حال میشستم و تلویزیون میدیدم روم نمیشد برم پیش مهمونا خلاصه خدا خیلی بهم رحم کرد و زود خوب شدم |
||
|