آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵ ۰۵:۵۸ قبل از ظهر
[#7]
|
||
به نام خدا صف غذا حجت الاسلام محمد رضا رضایی من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده! رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان.... بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟ یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله (1) پیش خودم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پرآوازه شده. بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند. 1-هرکس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد. |
|||
|