به نام خدا
انگشتر طلا
معصومه سبک خیز
تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذرکردم. با خودم گفتم: اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا(علیه السلام). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملا صحیح و سالم و رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.
پرسیدم: چرا؟!
گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشتر، رو ببری حرم بندازی.
از دستش دلخور شدم. ولی چیزی نگفتم. حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند؛ حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟
حالش خوبه؟
خندید. گفت: خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید بهم. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش رو بگو.
گفت: باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم برای شما داشت. یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ.....
امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟
اولا که سلام رسوند، دوما گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم.
گفت: جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم.
با هواپیما آوردنش مشهد. حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه، از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان.
رفتم ملاقات. وقتی برگشتم، توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هموز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازی!
پرسیدیم: شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.
گفتند: بله، اصلا تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهای من و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته ان شاءالله زود خوب می شه.
حاجی می گفت: خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم. و دیدم فرمودند؛ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبود - که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که؛ هر چیز به جای خویش نیکوست.