انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر »نتایج جستجو


نتایج جستجو میان پاسخ های کاربر: mohadeseh
تعداد نتایج (950) نتیجه
سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ ۰۵:۲۸ بعد از ظهر
بیاین ارزوتو واسه سال جدید بگین | نویسنده: mohadeseh |انجمن: اطلاعیه های کاربران
 

امیدوارم سال اینده مثلِ امسال نباشه:)

سه شنبه ۲ آذر ۱۳۹۵ ۰۴:۴۸ بعد از ظهر
الان چتونه؟ | نویسنده: mohadeseh |انجمن: بحث و گفتگو
 
نوشته شده توسط : بلاغ مبین »
سلام.قبلنا فک میکردم دل کندن از انجمن امر محالیه.اما الان که درست فکر میکنم میبینم انجمن با وجود کاربرای قدیمی وخوبش بود که دل کندن و محال میکرد.دلم برای همه کاربرای قدیمی تنگ شده.کاش لااقل میدونستیم دارن چیکار میکنن وضعیتشون چطوره.

دیروز از سفر کربلا اومدم.نایب الزیاره همتون بودم.



درست میگید....خوش به سعادتتون زیارت قبول کربلایی:)
شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵ ۱۰:۱۹ بعد از ظهر
عکس های لو رفته تولد صدف و چشمه | نویسنده: mohadeseh |انجمن: بخش تولد بانوان انجمن
 
نوشته شده توسط : نمازتو خوندی؟ »


از راست به چپ مخدثه (سلام استاد یادت باشه  یذرم برام ترجمه نکردی. تو هم معلوم نیست کجایی)
اینم یاسمن ضعیفه خودمه(تو کجایی بی معرفت نمیگی دلمون تنگ میشه برات. کجایی ببنی عکسات لو رفت خخخ.)
یاس بهشت( تو کجایی تموم نشد درس و مقشات؟ستاره سهیل شدی خانم تو که نیستی اخه من به کی گیر بدم بر نمازشو بخون؟؟)



از راست به چپ  پسر افتاب (فک کنم خیلی عاشقین هر چند مدت میاین یه شعر میزارین میرین)
دایی بلاغ (دفعه بعدی پست عروسی شما بزاریم )
تنها ترین سردار



سلام زیر پاتو بلند کنی منو هم میبینی عزیزم ارادتمند  اما جدی خیلی خوب بود پستا
سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ ۰۵:۱۴ بعد از ظهر
•❤•.¸✿¸.•❤•.❀• عرض تبریک به دوست خوبم هستی جان•❀.•❤•.¸✿¸.•❤• | نویسنده: mohadeseh |انجمن: پیوندها
 

آغاز و شروع زیبای یک عمر

 

عشق، اعتماد، مشارکت، تحمل و پشتکار را به شما تبریک میگویم

 

انشاءالله سال های سال در کنار هم عاشق باشید .



سلاااااام منم تبریک میگم ان شاءالله که خوشبخت بشین قسمت باقی افراد مجرد انجمن

 
شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۲:۲۱ بعد از ظهر
♣♣فرشته هم مازندرانی شد !! ♣♣ | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان خنده دار
 

نخســــــته
جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴ ۱۲:۳۶ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت هشتم(قسمت آخر)

چندماهی بود که خوشم از یه چادری می اومد اسم چادر لبنانی بود،اما اینجا گیرنمی اومد چادرلبنانی که جلوش زیپ داشته باشه،یکی پیداکردم اما زیپ نداشت و متاسفانه هیشکی بهم پول نمیداد بخرمشهرروز میرفتم نگاش میکردم تو مغازه
یه شب که میخواستم بخوابم شروع کردم به گریه کردن و باشهیدتورجی زاده حرف زدم بهش گفتم:محمد خیلی وقته عاشق یه چادرلبنانی شدم اما پول ندارم برم بخرمش بعدم درحالی که اشک ازچشام
می اومد خوابم برد.
فرداصبح که ازخواب بیدارشدم ساعت ۹ دخترخالم اومد خونه خیلی اتفاقی راجب چادر حرف زدیم, یدفعه بهم گفت راستی از کربلا یه چادری برا من آوردن عربیه خیلی گشاد و بلند و...بدقوارست، اما اگه بخوای بهت میدمش ،منم گفتم اشکال نداره بیار ببینمش
همون شب برام آوردش،باورتون نمیشه،اما دقیقا همون چادرلبنانی بود که میخواستم بخرم اما اینجا گیرنمیومد و پولم نداشتم سفارش بدم دقیقا چادرلبنانی که جلوش زیپ داشت و دقیقا اندازم بود
محمدهمیشه جواب منو میده
دوماه پیش یه نفری اومد خواستگاریه من،پاسداربودن.تو جلسه خواستگاری اگه چهارساعت حرف زدیم,ایشون سه ساعت ونیم ازشهادت گفتن،قرار بود برن سوریه
و شرطشونم همین بود برای ازدواج با بنده،عاشق شهیدتورجی زاده هم بودن،همه چیزخوب بود،اما وقتی فهمیدن خانواده من مذهبی نیستن کشیدن کنار
و الانم فهمیدم دارن میرن سوریه...
البته خودشون خیلی راضی به این ازدواج بودن و ارزش زیادی برامن قائل بودن اما نتونست خانوادشو راضی کنه،چون اونا خیلی مذهبی بودن
تو این راه سختی کشیدم براحجابم و برای شهیدتورجی زاده
تنهایی بارتموم این سختیا رو به دوش کشیدم...
واقعاپیر شدم ولی باز هیشکی نتونست کنار من باشه چه برسه بخواد جای من باشه...
خوشبحالتون که خانوادتون مذهبیه
هرپسرمذهبی میادخواستگاریم پدرم به دروغ بهشون میگه من نامزددارم و عاشق پسرعموم هستم بخدا من حتی شماره پسرعمومم ندارم
پسرعمومم اصلا مذهبی نیست
اهل مشروب و....

موقعیت من خیلی بدو بحرانیه
اما یه شهید تو همچین خانواده و شرایطی میون این همه دختر دست کسی رو میگیره که تو عروسی ها نفراول میدون رقص بود
و نمی فهمیدفرق محرم ونامحرم....
بخاطر همین حالا همه طردم کردن,,,
مهم نیست,,,همه این سختیا می ارزه به یه لبخند امام زمان و داداش محمدرضام
ببخشید سرتونو درد آوردم
دیگه تموم شد بالاخره

پایان
پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۴ ۰۳:۱۳ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت هفتم
وای وای باورش سخت بود برای عاطفه،این حرف یعنی محمدرضا خواسته به عاطفه ثابت کنه که آبجی عاطفه من صدای تو رو میشنوم حتی اون حرفت که فقط یه شوخی بود عاطفه من شوخی های تو رو هم گوش میدم
دو روز بعد از عاشوراهم اومدن خونشون براخواستگاری
اما پدر عاطفه به دروغ به خانواده پسرگفت دخترم نامزد داره پنج ساله که عاشق پسرعموشه
پسربیچاره...دلم براش سوخت که بخاطر عاطفه اینقدر داغون شد
عاطفه اون پسر خیلی مومن بود خیلی ،گرچه اون ازدواج سرنگرفت،اما محمدخواست به عاطفه ثابت کنه که من تمام حرفای تو رو میشنوم،یه وقت نا امیدنشی و بی وفا نشی
چندماه بعد نزدیکای عید ۹۴ اسم مینوشتن برا راهیان نور,,, عاطفه وقتی رفت بسیج دانشگاشون که اسم بنویسه گفتن ۸۰ تابیشتر
نمی نویسیم که اونم اولویت ترم اولیاست و بااین وجود ۳۰۰ تابیشتر اسم نوشتن و اگه کسی انصراف بده باید میون اون سیصد نفرقرعه کشی بشه وستای عاطفه هم شدن مسئول اتوبوسا که بچه هارو ببرن شلمچه...اما هیشکی یه وظیفه ی کوچیکی هم به عاطفه نداد... عاطفه خیلی دلش شکست,وقتی دید دوستاش بدون قرعه کشی شدن سرپرست کاروان اما اون حتی شانس نداره میون سیصدنفراسمش دربیاد،بادلی شکسته رفت تو اتاقش شروع کرد به گریه کردن و دعوا کردن باشهیدتورجی زاده و حرفای زیر به محمدرضا زد:
👇
آهای محمد؟؟؟ کجایی ؟ صدامو میشنوی؟؟ صدای دختری که بخاطرتو آدم شد، آهای نامرد کجایی؟ بیا ببین پیر شدم محمد باحرفاشون با تهدیداشون با مسخره کردنم بگو کجایی مگه صدامو نمیشنوی بی معرفت؟ بیا ببین موهای سرم تو سن ۲۱ سالگی سفید شده بخاطر تو ازبس طردم کردن تحقیرم کردن خوردم کردن بخاطر حجابم و ساده بودنم و عشقی که به شهدا دارم ,,,, محمد داداشی بگو چطور دلت میاد منو نبری شلمچه محمد داداشی به قرآن من دق میکنم اگه تا چندروز دیگه بادانشگاه نیام شلمچه محمد بی معرفت بگو چطور دلت میاد تولد یه سالگیم شلمچه نگیرم
اینقدگریه کرد که به هق هق افتاد گفت لابد ازم راضی نیستی که نمیذاری بیام شلچه...
آخرشم گفت:من کاری به هیچ چی ندارم محمد یاهمین فردا اسم منو براشلمچه مینویسی یا فرداشب بعد ازنماز مغرب میرم شکایت تو به قمربنی هاشم میکنم میگم محمد جوابمو نداد...دیگه خودت میدونی و حضرت عباس،میدونی که عباس اگه بخواد منو ببره میبره
عاطفه ایناروگفت و ضجه میزد از غمی که تو دلش بود و مث ابربهاری گریه میکرد
فرداش رفت دانشگاه دید همه در تکاپوی رفتن هستن که سه روز دیگه برن و گفتن کسی هم قرار نیست قرعه کشی بشه ... همه اسامی هم مشخصه عاطفه بادلی شکسته برگشت خونشون وقتی نماز مغرب خوند یادش اومد که قرار شد اگه تاامروز محمد جوابش نداد ،شکایت شهیدتورجی زاده رو به قمربنی هاشم بکنه که یک دفعه عاطفه گریه کرد کتاب یازهرا رو بوسید گفت داداشی داداش محمدم همه ی وجود عاطفه ؟؟؟ من چطور دلم میاد تو رو نفرین کنم تو عزیزترین کس منی فقط داشتم برات ناز میکردم همین
گفتم بزار یه چیزی به محمد بگم که محمدمو غیرتی کنم بلکه اسممو بنویسه برا شلمچه
وگرنه داداشی تو مردبودن خودتو به من ثابت کردی همین که منو آدم کردی بعد از بیست سال برام کافیه
آخ که هیشکی نمیفهمه عاطفه چه حالی داشت اون شب،دیگه یقین داشت نمیره شلمچه،
سه چهار ساعت بعد از اینکه این حرفا رو به شهید تورجی زاده زد، گوشیش زنگ میخوره لیلا بود
پشت گوشی داد میزد عاطفه عاطفه مژده گونی بده عاطفه هم لال شده بود و فقط اشک از چشاش میومد گفت لیلا چی شده ؟ لیلا گفت: عاطفه اصلا قرارنبود قرعه کشی کنیم همین امشب از طرف رئیس دانشگاه یه اتوبوس اضافی دادن بهمون ،ماهم تصمیم گرفتیم میون سیصدنفر (یاهم ۲۶۰ نفر)قرعه کشی کنیم, عاطفه اسم تو اولین اسم دراومده واااااای خداااا
قلب عاطفه داشت از جاکنده میشد
دوید سمت کتاب یازهرا فقط محمد بوس میکرد و خدارو شکر میکرد که محمد واسطه شد عاطفه بره شلمچه
چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۲۳ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت ششم
فکر نکنید کسی اون دختر برای حجابش تشویق کرد و یامیکنه نه اتفاقا همه مسخرش میکنن،بهش میگن احمقی،دیوونه ای ، آبرومونو بردی باحجابت،باوجودی که عاطفه یه دختر خوشگل و محجبه ی خوشتیپی که از اون دسته دختراییه که حجاب خیلی بهش میاد
اما خانوادش میگن انگار آیت الله شدی این چیه میپوشی
باوجودی که تمام دخترای دانشگاه عاشق تیپ های محجبه ی عاطفه هستن
تو این دوسال عاطفه نه عروسی رفت نه ....فقط مجبورش کردن بره عروسی داداشش...که اونم عاطفه تا شش ماه گریه میکرد که چراخدا اونو نکشت تا نتونه بره تو این عروسی
عاطفه توی خانواده ای که خوردن مشروب و... برا پسرای اون خونه و فامیلاشون عادیه...تنها دختر محجبه فامیل پدری...کسی که همه دوستش داشتن و همه پسرای عموش میاد خواستگاریش اما از روزی که محجبه شده همه طردش کردن و جوریه که مثلا داداش عاطفه جلو پسرای فامیل به عاطفه میگه وای چقدر زشتی و برای چی اینقدر خودتو پوشوندی...بهش میگن تو نمیذاری بااین حجابت ما پیشرفت کنیم
عاطفه تنها بود...بخاطر اخلاق بد پدرش و اینکه خانوادش هیچوقت اجازه ندادن عاطفه بایه دختر دوست شه تاتنهایی خودشو باهاش پر کنه
و حالا تنهاترم شد...
حالا انیس و مونس و رفیق شفیق و داداش و خواهر عاطفه شده یه عکس که رو کتاب یازهرا حک شده
شب و روز این کتاب همراه عاطفه هس...تمام ساعات شبانه شو به محمدرضاش میگه
محمد عزیزش کرده بهش آبرو داده کاری کرده که هر پسرمذهبی اونو
می بینه جذب چهره و حجب و حیای عاطفه میشه اما هرپسر مذهبی میاد خواستگاری عاطفه،پدر عاطفه به دروغ بهشون میگه:دخترم عاشق پسرعموشه و پنج ساله نامزد پسرعموشه(پسرعموی عاطفه هم یه پسریه که تاحالا یه رکعت نمازنخونده و همیشه مشروب میخوره) باوجودی که عاطفه حتی شماره پسره رو هم نداره
عاطفه تنهایی بارتموم این سختیا رو به دوش کشید فقط به عشق داداش محمدرضاش،عاطفه نمیخواست آبروی شهید تورجی زاده رو ببره
چندبار حتی ازطرف پدرشم تهدید شده بود بخاطر کتاب شهیدتورجی زاده که همیشه همراه عاطفه هس
چندوقت عاطفه احساس کرد داره کم میاره به محمد گفت:محمد داداشی دارم کم میارم،منو ببر تو یه تشکلی تو دانشگاه دستمو بندکن که حتی اگه بخوامم نتونم بخاطرجایگاهی که تو دانشگاه دارم حجابم کناربذارم باوجودی که عاطفه نمیدونست بسیج چیه و کجاست دقیقا دو روز بعد از صحبتش بامحمد یه دختری بهش زنگ میزنه از طرف دانشگاهش میگه فلانی ما میخوایم شما رو بزاریم مسول فلان قسمت تو بسیج و اسمتم جزو شورامرکزی بسیج دانشگاه علوم پزشکی بشه(باور کردنش سخته...
بچه های شورای مرکزی حداقلش فعالی دارن و بسیار شناخته شده هستن )نه عاطفه ای که اصلا نمیدونست بسیج به چی میگن
خلاصه عاطفه شد یکی از اعضای شورای مرکزی بسیج دانشگاهش
چندوقت گذشت و دقیقا بیست روز قبل از محرم پارسال،عاطفه از دست خانوادش واقعا خسته میشه و تصمیم میگیره ازدواج کنه،نه با اونی که پدرش میگه بلکه با یه شخصی که مذهبی و هیئتیه
عاطفه از ته دلش از محمدرضا خواست اونو به یه پسر مذهبی معرفی کنه کسی که آقا باشه مرد باشه حجابش دوست داشته باشه درکش کنه و به عاطفه افتخار کنه و به گذشته عاطفه کاری نداشته باشه دو هفته گذشت هیچ خبری نشد، یک روزی از اون ۱۴روز که مدام عاطفه از محمد حاجتش طلب میکرد به شوخی به محمد گفت داداشی فکرکن یه قاری قرآن بیاد خواستگاری من، بعدم عاطفه کلی خندید
عاطفه منظورش این بود که داداش محمدرضا! یه قاری قرآن میاره خواستگاری کسی که خانوادش خیلی مذهبیه نه یه دختری مثل عاطفه که فقط چندماهیه مذهبی شده و خانوادشم مذهبی نیست...
دو هفته گذشت و ماه محرم داشت نزدیک میشد عاطفه رو سجاده اش نشست گفت داداش محمد دیگه نمیخوام جوابم بدی,دیگه کسی رو نفرست خواستگاری،ماه محرم رسیده ،من عزادار آقام هستم
فردای همون شب که بامحمد حرف زد رفت دانشگاه، ساعت ده صبح بود یک دفعه یه خانمی اومد پیش عاطفه گفت فلانی منو فلان آقا فرستاده که باهاتون برا امرخیرصحبت کنم و اجازه بدید ایشون بیان خواستگاریتون عاطفه که مات و مبهوت مونده بود فقط پرسید چیکارست اون خانمم خصوصیات اون آقا رو گفت و آخرش گفت راستی عاطفه خانم،اون اقا قاری قرآن هم هستن
سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۱۰ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت پنجم
وقتی فقط جواب سوال روگفت باباش با ذوق داشت نگاش میکرد و بهش افتخار میکرد جلوهمکاراش روسفیدش کرده،اما چندان دل عاطفه خوش نبود هنوز انگار منتظربود دعای کمیل دسته جمعی با زائرین آقا تو حرمش بخونه،باباش و همکاراش برگشتن هتل،اما عاطفه گفت نمیام همراه مامانش تو حرم موند جایی رو هم بلد نبود رفت یه جایی نشست نوشته بود صحن آزادی،مامانشم مشغول ذکر گفتن شد و عاطفه هم همچنان مات زده زانوی غم بغل کرده بودو انگار منتظر امام رضا بودکه یکبار دیگه دعای کمیل برگزار کنه ساعت حدودا ۲:۳۰ بود
و عاطفه به نقطه ای خیره شده بود اصلا انگار حالش یک جوری بود انگار غم بزرگی تو سینش بود ازاینکه این همه راه اومد که دعای کمیل بخونه اما نشد از اینکه فردا راهی شهرشون میشدو... تو همین فکرا بود که یه لحظه انگار یه صدایی از بلندگو شنید که گفت:مداح اهل بیت حدادیان همین الان از فرودگاه رسیدن تو حرم هستن و میخوان دعای کمیل بخونن لطفا همه مرتب بشینیدو... عاطفه یه لحظه انگار برق گرفتش بلند شد گفت مامان این بلندگو چی گفت ؟ الان گفت مامانش گفت:نمیدونم حواسم نبود، عاطفه فکر میکرد اشتباه شنیده ازبس نگاش سمت امام رضا بود که یکبار دیگه کاری کنه این دعا کمیل خونده بشه،دوید سمت خادمی که اونجا بود،گفت خانوم الان بلندگو چی گفت:خندید گفت مگه نشنیدی گفتم نه،گفت آقای حدادیان میخوان تو این صحن دعا ی کمیل دوباره بخونن...
وااااااااای یاامام رضا،باورش نمیشد قند تو دلش آب شد انگار جون گرفت پاهاش همش ذوق زده شده بود یک دفعه آقای حدادیان اومدن و گفتن من همین تازه رسیدم که این دعا رو بخونم ساعت چهار صبحم بلیت برگشت دارم یعنی دوساعت دیگه
خداشاهده انگار بهشت به عاطفه داده بودن وقتی اینو شنید اون شب حدادیان یه دعای کمیلی خوند باتمام روضه های ۱۴ معصوم بی سابقه بود تو عمرش همچین دعایی نشنیده بود و هیچ مداحی ندیده بود مابین دعای کمیل روضه ی تک تک ۱۴ معصوم رو بخونه،چنان باسوز دل میخوند که قلب عاطفه انگار کنده شد از سینش و فقط گریه میکرد برای امامان....
آخ خدا...
نمیدونید چقد حالش خوب شد،از اینکه شب تولدش زائرای آقا براش صلوات فرستادن از اینکه آقا بهش کادو تولد داد از اینکه آقا کاری کرد که یکبار دیگه دعای کمیل برگزارشه اون شب اونم باصدای مداح مورد علاقش ... از اینکه وقتی برگشتن هتل باباش گفت عاطفه امروز نمیریم خونمون مثل اینکه زنگ زدن گفتن شنبه حرکت کنیم ...
باور کردنی نبود براش ....
اونشب عاطفه بحاجتای بزرگش رسید،دوباره خوندن دعای کمیل تعویق افتادن تو زمان برگشت به شهرشون که محال بود اینکار ....
اون پول هم خیلی برکت داشت تو زندگیش اصلا هرچه خرید میکرد انگار تموم نمیشد نه پولای خودش نه اون پوله...
دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۵۰ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت چهارم

پارسالم۲۷مرداد همراه پدر و مادرش همه ی همکاران ایشون،باقطار راهی مشهد شدن،چون دو سال قبلش هم با همین افراد رفته بودن مشهد و محجبه نبود و الان محجبه شده بود و میخواست بعد از دوسال همون آدما رو ببینه خجالت می کشید.
نمی تونست یه جورایی اون اعتماد به نفس کافی رو داشته باشه و جلو اون دخترای دوستای باباش که بیشتر شبیه مدل بودن و موهاشون همه بیرون بود و مانتوهای آستین کوتاه پوشیده بودن و خیلی آرایش کرده بودن شاید یه خورده زشت بنظر
می اومد،چون فقط گردی صورتش مشخص بود و زیاد اهل اهل آرایش تابلو نبود.
خلاصه دل تو دلش نبود و همش احساس میکرد الان همکارای باباش که همه رئیس و ... بودن پیش
خودشون میگن دختر آقای فلانی چقد زشت شده و...از این حرفا.

اونارفتن دانشگاه که با اتوبوس بیان اصفهان و از اونجا باقطار بیان مشهد
وقتی رسیدن دانشگاه، اون دخترا هم اومدن ،خدایی از همشون خوشگل تر بود اما چون محجبه بودو
آرایش نکرده بود مثل اونا اعتماد به نفس زیادی نداشت همینکه دیدنش یه دفعه نشناختنش و چشاشون گرد شد
سلام علیک کردن و اومد کنار وایساد یه لحظه روشو برگردوند دید مامان همون دخترا داره به دختراش چشم
غره میره و باعصبانیت عاطفه نشونش داد گفت:نگاه کن آبرومونو بردید باتیپ هاتون،چند باربهتون گفتم چادر بپوشید

(اونا این تیپا رو زده بودن که مثلا جلو عاطفه کم نیارن غافل از اینکه عاطفه دیگه اون آدم سابق نبود و حالا یه خانوم شده)
خلاصه رفتن مشهد و اصلا فکرش نمیکرد حتی همکارای مرد باباش اینقدر بهش توجه کنن و دوستش داشته باشن
بخاطر پوشش و ساکت بودنش.و خیلی اعتمادبه نفسش بیشتر شده بود و همه ی اینا لطف خدا و داداش شهیدش
محمدرضا بود که مهرشو تو دل همه انداخته بود.

کاروانهای شهرشون که میرن مشهد سه روز مشهد میمونن و روز چهارم میان،قرار براین بود که اونا
هم ۳۱ مرداد یعنی روز تولد عاطفه برگردن شهرشون و از قبل اصلا تاریخ بلیت برگشت قطار مشخص بود

خلاصه رسیدن مشهد و رفتن خدمت آقا(یادش بخیر)
همیشه وقتی شبای جمعه پای دعای کمیل تلویزیون می نشست،بغض گلوش میگرفت میگفت خوش بحال اینایی
که الان تو حرم امام دارن دعا میخونن و اصلا فکرشم نمیکرد یکبار بره همچین جایی و آقای حدادیان هم روضه بخونه و دعای کمیل بخونه.

خلاصه پنج شب شد و عاطفه نمیدونست دعای کمیل امام رضا دقیقا بعد از نماز مغرب خونده میشه باخانوادش ساعت ده رفتن حرم خیلی شلوغ بود همه داشتن بر میگشتن عاطفه پرسیدچیزی شده مگه دعا برگزار نمیشه گفتن خانوم دعا تازه تموم شد یاامام رضا،انگار با پتک زدن تو سرش،پاهاش سست شد ,دلش لرزید نگاه گنبد آقا کرد گفت: امام رضا این همه راه اومدم که تو حرمت همراه با زائرات الهی العفو بگم ناله بزنم بلکه خدا منو ببخشه اما الان همه دارن برمیگردن و دعای کمیل تموم شده، گریه کرد...دوید سمت خادم امام رضا بابغض نگاش کرد گفت آقا دیگه دعا کمیل امشب نمیخونن؟ آخه من دیر رسیدم،گفت نه خانوم تموم شد باید زودتر میومدین، آخ نمیدونید چقد دلش شکست،شب تولدش بود اما اصلا خوشحال نبود حس کرد آقا تنها کادو تولدش که سعادت خوندن دعای کمیل بوده رو بهش نداده.
باباش صداش زد گفت همکارام جمع شدن میخوان خودشون دعای کمیل بخونن بیا،عاطفه هم رفت اما اصلا خوشحال نبود چون نه مداح داشتن نه کسی که با سوزدل دعا رو بخونه با ناراحتی نشست کنارشون اما اصلا اشکش درنیومد چون فقط روخونی میکردن از روی دعا،دعا که تموم شد جمعیت خواستن برن که یه آقا اومد گفت بشینید میخوام مسابقه بزارم و چندتاسوال بپرسم،عاطفه هم اصلا یادش رفته بود شب تولدشه ازبس ناراحت بود،بعد شروع کرد سه تا سوال پرسید، آخرین سوال این بود که دعای کمیل از طرف کیه،هیچکس جوابا رو بلدنبود با وجودی که همه رییس بخشهای مختلف دانشگاه بودن و سن بالا، عاطفه دستشو گرفت بالا گفت من بگم،میکروفن بهش دادن بعد از بسم الله گفت اقا امام علی (ع) این دعا رو به کمیل ابن زیاد یاد دادن ایشونم دعا رو به ما،همه نگاهابه سمت عاطفه بود و خوشحال ازاینکه عاطفه برنده مسابقه شده تو حرم امام رضابعدش گفتن آفرین برا سلامتی خانوم صلوات بفرستید نمیدونید چه حالی میده یه جمعیت برا سلامتی تو توی حرم امام رضا ع صلوات بفرستن،یکدفعه مامانش گفت آقا،امشب شب تولد عاطفه ، امام رضا ع به دخترم کادو داده باحرف مامانش اشک اومد توچشماش ،اون آقا هم به عاطفه کادو رو داد،کادوی اون شب هشتاد هزارتومن وجه نقد بود.
هیچ وقت عاطفه یادش نمیره
چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴ ۰۶:۰۵ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت سوم
اون شب عاطفه بهترین شب زندگیش بود وقتی چشمش به کتاب یازهرا افتاد،درحالی که می خندید مثل ابربهاری اشک ازچشماش
می اومد،با ذوق زیادی کتاب خرید و تندتند ورقش میزد و بوسش میکرد و میگفت وای وای وای خدا باورم نمیشه،این شهید صدای منو شنیده و جوابمو داده،خودشو بهم نشون داده وای خداااااا خداشکرت.
برا دوستشم لیلا یه دفتری خرید که عکس شهیداحمدی روشن روش بود.
اونشب خیلی شب خوبی بود،ازاون شب دختره عوض شد،دیگه اون دخترمغرور بداخلاق نبود،خیلی مهربون شد خیلی روحیه اش عوض شد،
حتی چهرشم انگار تغییر کرده بود،از تو چهره اش میتونستی بفهمی که چه آرامش خاصی داره

وقتی برگشت شهرشون،همه واقعا بادیدنش فهمیدن که این دختر دختر قبلی نیست و چقد آروم شده چقد عوض شده
خلاصه شروع کرد به خوندن کتاب شهید تورجی زاده هرثانیه عشق و علاقش بیشتروبیشترمیشدبه شهدابه خصوص شهید تورجی زاده
شب وروز گریه میکرد،چند روز بعدش که قرار بود سال تحویل بشه،رفت بازار یه چادر خرید و به شهیدقول داد همیشه چادرسر کنه
چون فهمیده بود شهید تورجی زاده خیلی روی حجاب حساس بود.

شب عید شد. عاطفه از چندماه قبل داشت یه مانتویی رو آماده میکرد که بپوشه و شب عید طنازی کنه،
اما بخاطر شهید تورجی زاده اومد خودشو کاملا محجبه کرد و اون مانتو رو پوشید و روش چادرمشکی پوشید،خیلی زشت شده بود،
همه مسخرش میکردند ومیگفتن مگه مادر شهیدی که اینقدخودتو محجبه کردی

داداشاش و دخترای فامیل همه و پسرای عمو و عمه اش همه اونو اون شب مسخره کردن و تو جمع مهمونا ضایعش کردن
گلوی عاطفه پر بغض شد،اشک اومد تو چشماش،بزور جلوی خودشو گرفت،میدونست راهی که انتخاب کرده قطعا سختی های زیادی داره
اما روحیه عاطفه خیلی ضعیف بود و طاقت نداشت کسی بهش بگه دخترخیلی زشت شدی با این حجاب و...
گذشت و گذشت وگذشت،اماروز به روز علاقش به شهید بیشتر میشد،هرلحظه و ثانیه ایشونو احساس میکرد و باهاش حرف میزد
و گزارش احوال روزانشو به شهیدمیداد.
تا اینکه اردیبهشت ماه مادر عاطفه که چندسال مریض بود و فشارخون نرمالش ۱۶ بود و حتی گاهی وقتا ۲۲ هم میشد
بخاطر واریس پا باید جراحی میکرد پاش مامان عاطفه رو بردن اتاق عمل وقتی آوردنش تو اتاق بیمارستان،
مامانش خیلی درد داشت و ناله میزد،همون شب یه دختر ۱۲ساله ای هم که آپاندیسشو عمل کرده بود آوردن تو اتاق مامان عاطفه ،
عاطفه هم اصلا طاقت ناله های مادرشو نداشت، شروع کرد به گریه کردن و حرفای زیر به شهید تورجی زاده زد:

داداش محمد تو رو خدا داداشی مامانم شفا بده،مامانم خیلی حالش بده،داداشی مامانم همیشه فشار خونش خیلی میره بالا و...
من خیلی مامانم دوست دارم خودت مامانم شفا بده


اون شب عاطفه تو همون اتاق مادرش تو بیمارستان خوابید
صبح ساعت پنج یک دفعه مثل کسی که برق گرفته باشدش ازخواب پرید و رنگ پریده دنبال محمدمیگشت و شروع کرد به گریه کردن
اخه عاطفه خواب دیده بود یه خانم چادری که چهره اش مشخص نبود وکنار تخت همون دختر وایساده و به اون گفت
:دیشب محمدرضا اینجا بود مادرت شفا داد،این خانم هم شفا داد و رفت

فرداصبح پزشک مادرش اومد باتعجب به مادرش گفت:
چی شده؟؟؟ چرا اینقد فشارتون نرمال شده ؟
نرمال ترین فشارخون ۱۲به ۸ که الان فشارخون شما ۱۲به۸ !!!
الان دوسال ازاون روز میگذره و فشارخون عاطفه که اینقد جوونه ۱۳ ست،اما مال مامانش ۱۲به۸
و مادرش واقعا شفا پیداکرد و دیگه خبری از اون بیماری های قلبی و فشارخون و... نیست
چندوقت بعدم گذشت و گذشت تا اینکه قرارشد عاطفه باپدر و مادرش بره مشهد
 
یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۲۴ بعد از ظهر
**داستـان به رنـگ خـدا** | نویسنده: mohadeseh |انجمن: داستان دینی و مذهبی
 
قسمت دوم
خلاصه فراموشش شد که یه همچین شهیدی به اسم محمدرضا تورجی زاده دعوتش کرده به راهیان نور ...عصررسیدن شلمچه ...
دراوج دل سنگی وارد شلمچه شد خدا شاهده نفهمید چی شد،که وقتی داشت میومد سمت خروجی شلمچه انگار عوض شده
بود مثل ابربهاری اشک می ریخت و احساس سبکی میکرد احساس میکرد الانه که قلبش از سینش جدابشه...دیگه دوست نداشت برگرده شهرشون

شب بردنشون استراحت تو یه اردوگاهی،شبی که قرار بود صبحش حرکت کنند برن سمت شهرشون بردنشون یه جایی که یه مانوری ببینن
مانوره که تموم شد وهمه داشتن برمیگشتن اردوگاه،یه لحظه عاطفه یادش میاد که ای وای،چرا من یادم رفت که شهید به اسم تورجی زاده
منو دعوت کرده بود شروع میکنه به گریه کردن و احساس میکنه که شهید داره صداشومیشنوه,بهش میگه:آی شهیدی که منو دعوت کردی و اسمت محمدرضاست،من روز اولی از هرکی سوال کردم تو رو نشناخت، تا الانم یادم رفته بودی،فرداهم دارم برمیگردم شهرمون و من هیچ نشانی ازتو پیدانکردم
،چون هیچکس نمیشناسه تورو،توروخدا اگه صدامو میشنوی خودتو بهم نشون بده

اینارو گفت و حرکت کرد بسمت خوابگاه،دستش تو دست لیلا بود و می رفت سمت اردوگاه
تو مسیر یه نمایشگاه کتابی بود که خیلی از اون نمایشگاه دورشده بودن اما یه لحظه عاطفه دست لیلا رو میگیره میگه
بیا برگردیم سمت اون نمایشگاه نگاه کتاباش کنیم

برمیگردن سمت نمایشگاه
لیلا میره قسمت چپ نمایشگاه و عاطفه میره قسمت راست کتابخونه،که یدفعه لیلا داد میزنه عاطفه عاطفه
،عاطفه هم میدوه سمت لیلا می بینه لیلا خشکش زده و با دست اشاره میکرد به یه کتاب و گفت اوناهاش اوناهاش

عاطفه مات و مبهوت می‌پرسید
کی و کی؟
که یدفعه چشم عاطفه میخوره به اسم کتاب که نوشته بود:یازهرا
خاطرات شهیدمحمدرضاتورجی زاده

صفحه 2 از 80 < 1 2 3 4 80 > آخرین »









انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 04:32 بعداز ظهر