انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر »نتایج جستجو


نتایج جستجو میان پاسخ های کاربر: چشمه
تعداد نتایج (98) نتیجه
پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۵۷ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


دزفول که بودیم..
سر اینکه تو پایگاه هوایی نمیشد چادر سر کنم..
کلی مسئله داشتم..
لباس بلند میپوشیدم و جوراب..
زنهای همسایه بهم میگفتن تو اُمُّلی..!
چون اهل آرایش کردن نبودم...

مادرم به عباس زنگ زده بود و گفته بود:"اگه ملیحه اونجا چادر نپوشه..
شیرمو حلالش نمیکنم..."

عباس...❤
هوامو داشت...💕
باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود...
که الان وضع اینجا اینطوریه...
ملیحه هم جوونه و باید این نکته رو درک کرد...
خوب میدونست که من نسبت بهش کوچیکترم ...
هوامو داشت و سخت گیری نمیکرد...❤
کم کم حرفایی تو گوشم میخوند...
که تااون موقع نشنیده بودم...

میگفت:"مگه آدم نمیتونه رو زمین بشینه...؟
حتما باس مبل باشه...؟
حتما باس تو لیوان کریستال آب بخوره...؟"
میرفت و میومد و از اینجور حرفا میزد...!

تو اون سن و سال طبیعی بود خب...
که من وسایل زندگیمو دوس داشته باشم...
ولی چیز بزرگتری رو داشتم تجربه میکردم...
اونم زندگی با آدمی بود که دوسش داشتم...❤

بهش گفتم:"منظورت چیه عباس...؟
میخوای وسایلمو بدی بیرون...؟ "

سکوت کرد...
گفتم:"تو منو دوسم داری...💕
منم تو رو دوس دارم...💕
مهم همینه...
حالا میخواد این عشق...💕
تو شهر باشه یا تو روستا...
رو مبل باشه یا روی گلیم...💕 "
انگار انتظار شنیدن همچین جوابی رو ازم نداشت...

با شوق و تعجب پرسید:"راست میگی ملیحه...؟!"

راست میگفتم...

(همسر شهید،عباس بابایی)

پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۵۳ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


جوون بود و خوش تیپ..❤
بعدها فهمیدم دوسالی که آمریکا بود..یه عکس تکی از من تو جیبش بود..که نمیدونم از کجا آورده بود..
حتی یه بار یه دختر آمریکایی...
ازشش خوشش اومده بود و پاپیچش میشد...
اونم عکسمو در میاره و نشونش میده میگه:
"ببین..من زن دارم..💕"

صبح شبی که اومده بودن خواستگاری...💕
خودش تنها اومد در خونمون..
در حیاطو واکردم..
چِشَم كه بهش افتاد، سرمو انداختم پایین..
سلامشو جواب داده و نداده دویدم سمت اتاق...!
روم نمیشد..
بعدها همیشه این صحنه میشد سوژه ی خنده هامون..💕
به شوخی بهش میگفتم:
"عباس...❤
آخرش حسرت یه سینی چایی واسه خواستگار بردنو به دلم گذاشتی...💕"
خواستگاری تا عروسیمون زیاد طول نکشید..
دیگه به هم محرم شده بودیم...💕
کم کم داشت ازش خوشم میومد...❤
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم که به چشم برادری نگاش کنم...💕
عروسی که تموم شد...
واسه ماه عسل رفتیم مشهد...
پابوس امام رضا(علیه السلام)...💕
چیز بزرگی رو داشتم تجربه میکردم...
زندگی با آدمی که بهش علاقه داشتم...💕


(همسر شهید , عباس بابایی )
پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۹۵ ۱۲:۱۵ بعد از ظهر
نظر شما چیه؟! | نویسنده: چشمه |انجمن: حجاب و پوشش اسلامی
 منظور سوال  مفهوم نیست .. 
چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵ ۰۶:۱۸ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


مهریه مون انتخاب حسن آقا بود...❤
هفت سفر عشق...
مکه و کربلا و سوریه و...
که تموم سفرهارو دوتایی با هم رفتیم...💕
خیلی به ظاهرش اهمیت میداد...

میگفت.."مسلمون باس ظاهرش هم بویی از مسلمونی بده..."

خیلی اهل شیک پوشی بود..
خیلی به ادکلن و این چیزا اهمیت میداد...

رو بچه ها خیلی تاکید داشت و میگفت..همیشه مرتب باشن…
ضدآفتاب شون رو همیشه بزن

حتی لحظه آخر که ساکشو میبست…
ادکلن و سشوار
خیلی واسش مهم بود...
یکی از کارایی که انجامش میدادیم...
این بود که از اول زندگی تا آخرش...
همیشه تو یه بشقاب غذا میخوردیم...💕
یه وقتایی که ناراحت بودم و...
بحثی پیش اومده بود...
بشقاب جدا می آوردم...
میگفت.."نشد دیگه...قرار نشد...❤"

بعد یه بشقابش میکرد و...💕
همین باعث میشد رابطه مون گرم شه...💕

میگفت..."بزرگ شدن و قد کشیدن بچه هامو...
همه چی رو دوس دارم ببینم...❤
ولی خب...
اعتقاداتم اجازه نمیده..."

کاش زبونی بهش میگفتم راضی ام...
راضی ام به اینکه تو این راه رفته...
تو راه اهل بیت...
لااقل سرم بالاست...
غرور و خودخواهی بود...
اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو...
پس خودش چی میشد...؟❤
همین راضیم کرد...
از ته دل راضی بودم...
لحظه آخر بهش پیامک زدم...

"راضی ام به رفتنت...💕
دوست دارم...
تموم تلاشت دفاع باشه...
منم اینجا تا جایی که میتونم...
از بچه ها مراقبت میکنم...
تو فقط دعا کن..."

کاش میدونستی چه تکیه گاه محکمی هستی...💕
یادم نرفته هدیه تولدم...
قابی با خط قشنگت:"فاطمه ی عزیزم...💕
مهر بتان سنجیده ام
خوبان فراوان دیده ام
اما تو چیز دیگری "


(همسر شهید،حسن غفاری)

چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵ ۰۶:۱۵ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


بعد تولد زینب و..
بی حرمتی ای که از طرف خونواده خودم بهم شده بود..
علی همه رو بیرون کرد...
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه..
حتی اصرارهای مادرشم بی فایده بود..
خودش موند تو خونه و..
همه کارارو خودش تنهایی انجام میداد..
مثه یه پرستار...❤
گاهی هم کارگر دم دستم بود...❤
تا تکون میخوردم از خواب میپرید..
از خودم خجالت میکشیدم..
اونقد روش فشار بود که نشسته..پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش...
خوابش میبرد..
حالم که بهتر شد...
با اون حجم درس و کار...
بازم دست بردار نبود...
اون روز...
همون جا دم در ایستادم و...
فقط نگاش میکردم...
با اون دستای زخم و پوست کن شده...
داشت کهنه های زینبو میشست...❤
دیگه دلم طاقت نیاورد...
همینطور که سر تشت نشسته بود...
با چشای پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد...
لبخندش کور شد...
"چی شده…چرا گریه میکنی…؟"
تا اینو گفت…
خم شدم و دستای خیسشو بوسیدم...❤
خودشو کشید کنار و گفت:
"چیکار میکنی هانیه؟!
دستام نجسن...!"

نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم...💕
مثه سیل از چشام سرازیر میشد...

"تو عین طهارتی علی...❤
عین طهارت...💕
هر چی بهت بخوره پاک میشه...❤
آب هم اگه نجس باشه...
تو دست تو پاک میشه...💕"

من گریه میکردم و علی...❤
متحیّر،سعی ميكرد آرومم كنه...
ولی هیچ چیز...
حریف اشکام نمیشد...

(همسر شهید،سیدعلی حسینی)

چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵ ۰۶:۱۳ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


وقتی که فهمید باردارم..
نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم...❤
رفتارش حرص بابامو در می آورد...
میگفت تو داری لوسش میکنی...
ولی گوشش بدهکار نبود...
ازم خواسته بود از دست احدی چیزی نخورم و دائم الوضو باشم..
منم که مطیع محضش شده بودم...❤
باورش داشتم...💕
۹ماه پر از شادی برام گذشت..
ولی با شادی تموم نشد..
بچه که دنیا اومد،علی خونه نبود..
مادرم به بابام زنگ زد که خبر تولد نوه شو بده..

بابام که فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت...
"لابد به خاطر دختر دخترزات...
مژدگونی هم میخوای...؟"

مادرم پا تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشای پر اشک نگام میکرد .

بعد کلی دل دل کردن حرف بابامو گفت..
هنوز تو شوک بودم که دیدم علی تو در ایستاده..
چشمم که بهش افتاد زدم زیر گریه...

مادرم با شرمندگی سرشو انداخت پایین...
"شرمنده علی آقا...بچه دختره.

نگاهی به مادرم کرد و گفت..
"حاج خانوم...ببخشیدا...
اگه ممکنه چند لحظه تنهامون بذارید..."

اومد سرمو گرفت تو بغلش...💕
با صدای بلند زدم زیر گریه..
بدجور دلم سوخته بود...
"خانوم گلم...❤
آخه چرا ناشکری میکنی...؟
دختر رحمت خداست...
برکت زندگیه...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده...
عزیز دل پیغمبر و غیرت آسمون و زمین هم دختر بود..."

با هر جمله ش،شدت گریه م بیشتر میشد...
بچه رو بغل کرد...
پارچه قنداقشو کنار زد...
لبخند شادی صورتشو پر کرده بود...
دونه های اشک از چشاش سرازیر شد...

"حق توئه که اسمشو بذاری...
ولی من میخوام پیش دستی کنم...
مکث کوتاهی کرد و گفت...
"زینب...یعنی زینت پدر..."
پیشونیشو بوسید و گفت...
خوش اومدی زینب خانوم...❤

(همسر شهید،سیدعلی حسینی)

چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵ ۰۶:۱۰ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


روز اول زندگی مشترک...💕
پا شدم غذا درست کنم ..
از هر انگشتم اعتماد به نفس میبارید...!
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود..
علی از مسجد برگشت...💕
"به به…دستت درد نکنه...❤
عجب بویی راه انداختی..."
ژست هنرمندانه ای گرفتم..
سر دیگو برداشتم که یه قاشق ازش بِچِشم..
نفسم بند اومد...!
نه به اون ژست گرفتنام نه به این مزه!
اولش نمکش اندازه بود…!
زدم زیر گریه..
"خاک تو سرت هانیه...
مامان صد دفعه گفت غذا پختنو یاد بگیرا...
حالا جواب علی رو چی بدم…؟"

_کمک میخوای هانیه خانوم...؟💕"

با بغض گفتم.."نه علی آقا..
شما برو بشین الآن سفره رو میندازم..."

چپ چپ نگام کرد و پرسید...
"حالت خوبه…؟"

گفتم.."آره…چطور مگه…؟"

گفت.."آخه شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...!"

به زحمت خودمو کنترل کردم و…
با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم..
"نه اصلاً...من و گریه...؟!"

متوجه حالتم شد...
"چیزی شده…؟"

به زحمت بغضمو قورت دادم...
قاشقو از دستم گرفت و خورشتو چشید
رنگم پرید..
با خودم گفتم..
"مُردی هانیه...کارت تمومه..."

مکثی کرد و زل زد تو چشام..
"واسه اییین ناراحتی...؟!💕

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه..
با صدای بلند شروع کرد خندیدن...
مبهوت خنده هاش شده بودم...
سفره رو انداخت...
غذا کشید و مشغول خوردن شد...!
طوری میخورد که اگه یکی میدید..
فکر میکرد غذای بهشتیه...!!
زیر چشمی نگاهی بهش کردم...
"خیلی شوره،چجوری قورتش میدی...؟!"

خنديد و گفت:
"خیلی عادی،همینطور که میبینی..
تازه خیلی هم عالی شده ...!
دستتم درد نکنه...❤"

_مسخره م میکنی…؟
"نه به خدا..."

چپ چپ نگاش کردم...
جدی جدی داشت میخورد...!
یه کم واسه خودم کشیدم...
قاشق اولو که دهنم گذاشتم...
پُففف...غذا از دهنم پاشید بیرون...
سرشو بالا نیاورد..
"مادر جان گفته بود…
بلد نیستی حتی اُملت درست كنی...!"

نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت:
"واسه بار اول کارت عالی بود...❤ "
خیلی خجالت کشیدم...

(همسر شهید،سیدعلی حسینی)

دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۵:۵۱ بعد از ظهر
🌞اگر واقعه امروز را از دست بدهید، باید تا سال۲۰۹۴ منتظر تکرار آن باشید | نویسنده: چشمه |انجمن: مطالب جالب
 
نوشته شده توسط : ملیسا70 »
وا اینکه چیزی نیست ماه وخورشید همیشه هستن تو اسمون بعضی وقتا



فکر میکنم منظور اینه که همزمان باشه .
دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۲:۱۴ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه..
زیر چشمی میدیدمش..
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر..
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه..❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم..❤
بی هیچ حرفی..
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد.

۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد..
اومده بود خواستگاریم..💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...

ولی اون سمج گفته بود :"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 "

مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"

گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"

وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست..
گفتن برو با ننه بابات بیا..

قبل رفتن گفت:"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"

پسر عمه م بود..
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم..
مثه برادرم بود...❤
وقتی فهمیدم شوکه شدم..
ازش بدم اومده بود..
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟💔
نمیخوام..

هر طوری بود متقاعدم کرد..
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بخاطر خاطرات دوران بچگی قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد..ولی زیاد طول نکشید..گمونم تا غروب همون روز..!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم..💕
تا اينكه شب بعدش..
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری..💕

(همسر شهيد،عباس بابايی)

دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۲:۱۰ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


لباس پوشيدنش اصلاً به خلبانا نميرفت..
گاهی سر به سرش میذاشتم و..
به شوخی ميگفتم:"اصلاً تو با من راه نيا...
بهم نميای...❤

ميگفت:"تو جلو جلو برو ..
من پشت سرت ميام..مثه نوکرا..❤

شرمنده ميشدم و میگفتم :"تو اگه کور و کچلم باشی..
باز مرد مورد علاقه ی منی..💕"

با خودم میگفتم..
"مگه اين دنيا چه ارزشی داره؟!
حالا که اون ميتونه اينقده بهش بی اعتنا باشه...
پس منم ميتونم..
وقتایی که نبود..
مدتا ميشد که نميديديمش..
دلم ميگرفت...💔
تو خيابون که میرفتم...
با دیدن زوجایی که دست تو دست هم راه ميرفتن...💕
غصه م ميشد...💔
زن،شوهر ميخواد که بالا سرش باشه...

حرص ميخوردم و ميگفتم:"تو كه ميخواستی اين کاره بشی..
چرا اومدی منو گرفتی...💕؟"

ميگفت:"یعنی ما باس بی زن ميمونديم…؟"

میگفتم:"اگه سر تو نخوام نق بزنم سر کی بزنم...؟❤"

ميگفت:"اشکالی نداره،ولی کاری نکن که اجر زحمتاتت کم شه..
اصلاً پشت پرده تموم کارام…
وجود توئه...💕
كه قدمامو محکمتر ميکنه...💕

نميذاشت اخمم باقی بمونه...
کاری ميکرد که بخندم...❤
اون وقت بود که همه مشکلاتم تموم ميشد...

گفتم :"تو را خدا يه کاری کن...
حداقل راهم يه کم نزديکتر شه..💕

ميگفت:من اگه هم بتونم اين کارو نميکنم..
پس اونایی که پارتی ندارن چیکار کنن...؟
مام مثه بقيه..."

گفتم:اونا حداقل...
زن و شوهر کنار هَمَن..💕
دست محبت پدری رو سر بچه هاشون کشيده ميشه.."

گفت:"نه…نميشه...
من بايد سختی بکشم،شمام همينطور..."

پا به پاش سختی کشيدم...
باهاش سختی کشيدن هم...
واسم شيرين بود...💕

(همسر شهید،عباس بابایی)

دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۲:۰۵ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


خيال اينکه شاید..
آخرين باريه که ميبينمش..
بيتابم ميکرد..💔
از قاب پنجره اتوبوس میدیدمش..❤
سرشو گرفته بود بالا و آروم لبخند ميزد..❤
يه دستشو رو سينه ش گذاشته بود و اون دستشو.. به نشونه خداحافظی واسم تکون میداد..

اين آخرين تصويری بود که از زنده بودنش ديدم..💔
بعد گذشت اين همه سال..
هنوز اون لبخند آخرشو..❤..يادم نرفته..

ديگه به بودن و نديدنش عادت کردم..
ميدونم که منو ميبينه..💕
کنارمونه و مراقبمونه..💕
بدون حضورش تحمل اين زندگیِ سختِ بعد از شهادتشو نداشتم..💔
گاهی وقتا صدای در زدنشو ميشنوم...❤
گاهی وقتا صدای سرفه کردنش میاد..
دخترم قبل ازدواجش باباشو زیاد میدید..!
سر ازدواجش يکی از دوستامون اومد و گفت:"عباس به خوابم اومده و گفته:
_واسه دخترم خواستگار مياد.
حتی اسم دومادو هم گفته بود...!
همينطور هم شد.

يازده سال باهاش زندگی کردم..💕
حالا هم همينطوره..
اون روزايی که آمريکا بود..
بی اونکه من بدونم..
منو..
همسر آينده خودش ميدونست...💕
حالا هم با اين که به ظاهر نيست ولی...
همسرمه...💕
بعضی وقتا..
تپش قلب ميگيرم..
و اين درست همون لحظه ایه که..
وجودشو..بودنشو..
در کنارم حس ميکنم..💕

(همسر شهید،عباس بابایی)

شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۲:۴۷ بعد از ظهر
عشق عَلیهِ السَّلام | نویسنده: چشمه |انجمن: داستان و خاطرات
 


گاهی از نمازاش میفهمیدم دلتنگه...
دلتنگ که می شد...
نماز خوندش زیاد میشد و طولانی...
دلم میخواست...
مثه اون باشم...
مثه اون فکر کنم...
مثه اون ببینم...
مثه اون...
فقط خوبیا رو ببینم...
اما چه طوری...؟!
منوچهر میگفت:
"اگه...
دلت با خدا صاف باشه...
اگه خوردنت...
خوابیدنت...
خنده ها و گریه هات...
❤واسه خدا باشه...❤
اگه حتی برا اون عاشق بشی...
اون وقته که بدی نمی بینی...
بدی هم نمی کنی...
همه چیز واست زیبا میشه..."
ولی من همه زیباییا رو تو منوچهر میدیدم...💕
با اون می خندیدم...💕
با اون گریه می کردم...💕
منوچهر بهم میگفت:
"تنها دلبستگی من به این دنیا شمایید..."
کاش به مام یه فرصتی داده میشد...
تا بهش نشون میدادم...
منم میتونستم مثه همه زنا...
لباسای خوشکل بپوشم...
عصرا منتظر بمونم تا از سر کار بیاد خونه...
با پاکتای پره میوه و گوشت و اینا بیاد...
ولی...
هر وقت منوچهر اومد...
یا تو دستش اکسیژن بود یا پاکت دوا و دارو...
منم بايد آمپولاشو میزدم...
داروهاشو میدادم...
ولی...
ماها...
.
❤ قدر همو دونستیم...❤
.
نمیدونم...چرااا...
جوونای الان قدر همو نمیدونن...
.
(خانوم ملکی همسر شهید سید منوچهر مُدِق)


صفحه 5 از 9 < 1 4 5 6 9 > آخرین »









انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 07:15 پیش از ظهر