(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : همسر داری شهید زین الدین/خاطره ای کوتاه از همسر شهید نمایش موضوع اصلی : |
همسر داری شهید زین الدین/خاطره ای کوتاه از همسر شهید![]()
ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه . حتی لای موهاش هم پر از شن بود! سفره رو انداختم تا شام بخوریم، گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم! گفت: نه! صبر میکنم تا بیای با هم شام بخوریم ... ... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده ! داشتم پوتین هاش رو در میآوردم که بیدار شد، گفت: داری چیکار میکنی؟ می خوای شرمندهام کنی؟ گفتم: نه! آخه خسته ای ! سر سفره نشست و گفت: تازه میخوام با هم شام بخوریم ... |
Powered by FAchat