(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : عاشقانه ترین داستان................................
نمایش موضوع اصلی :

یگانه1 جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۳۶ بعد از ظهر

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف

 کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین

 درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند

سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت

 آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی

 به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه

 را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد

 با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را

 متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما

چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه

پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

 اما من که می‌دانم او چه کسی است...!


Powered by FAchat