(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : خاطره:وقتی اولین بار رفتم پایگاه بسیج(همین امروز)
نمایش موضوع اصلی :

آیاتای پنجشنبه ۲ امرداد ۱۳۹۳ ۰۶:۳۸ بعد از ظهر


گوشی رو برداشتم افسانه بود گفت: مهسا(آیاتای)کم پیدایی چیکار میکنی؟
گفتم ناپیدا دارم مطالعه میکنم.!!!!!!!
مطالعه تو لغتنامه من معنیش همون خوابه
اونم که مثلا باور کرده باشه گفت خب نه خسته بابا.امروز وقت داری بریم یه جایی؟
من:اگی اگی پایه ام کجا؟؟!باشگاه؟پارک؟کتابخونه؟خرید؟خونتون؟کجا؟؟؟؟؟؟
افسانه:گزینه هیچکدام
من:بچه مثبت لابد یادمان شهدا اره؟عااااااااااااالیه میام.امروز هم که پنج شنبس دیگه نور علی نور میشه...
افسانه:نچ
من:خب دیگه جایی نموند که ...وااااااای نکنه میخوای منو ببری پارتی هان؟استغفرالله.چشم ماروشن واقن که دیگه به من زنگ نزن اسمم از گوشیت بدلت
افسانه:چیه گازشو گرفتی ارومتر.حاضر شو میام دنبالت
من:باااااااااووووووووووووووووووشه
تو ماشین:
من:خب افی(افسانه) ب کجا چنین شتابان؟؟روزه ام که هستیم پس مطمئنا کافی شاپ ک نمیریم؟!!!!!
افسانه:تو بغیر بخور وبخواب ب چیز دیگ هم فک میکنی احیانا؟
من:اره بابا به یه چیزم فک میکنم...
افسانه:به چی؟
من:ب اینکه  چ نیرنگی ب کار بگیرم ک  برگشتنی بدی من  ماشینو برونم
افسانه:اوه زیاد فک نکن ک شتر در خواب بیند پنبه دانه
من:خیلی بووووووووووقی(این قسمت به دلیل ضد اخلاقی بودن سانسور شد )
و اما رسیدیم:
من:نگا کردم دیدم نوشته حوزه ی بسیج ....
من:افی بابا بیخی بیا بریم
افسانه:نچ نچ بیا بالا ضرر نمیکنی
گفتگوی من با خودم:هر جا این افی برده ضرر نکردم ک هیچ سود هم کردم پ این بارم برم.
لحظه ورود:
دخترای کوچیک و بزرگ حلقه حلقه نشسته بودند...افی رو ک دیدند همه ذوقیدن واقن.
طرفدار زیاد داره کلن.افی رو ک دیدند یکی دست تکون داد.یکی پاشد اومد جلو  احوال پرسی .یکی از یه گوشه داد زد هاواریووووووووووو؟یکی ازین ور گف؟:کیف حالکم خواهــــــــــــــررر
یکی هم به هندی نمیدونم گف نمس کار یا منس کار آچاهن یا آهاچن!!!!!!!.یه همچین چیزی ک من کلن نفهمیدم چی گف.
من:از کشور های مختلف اینجا نماینده داریدا!!!
من:ما متعلق به همتونیم خواهرا بفرمایید بشینید بفرمایید
افسانه:ذوق مرگ نشی
من:نه خیالت راحت قرصشو خوردم
داخل حوزه:گروه  گروه نشسته بودند ینی در واقع همون حلقه های صالحین بود.خب ما هم رفتیم نشستیم پیش یه گروه:
یکیشون میگفت: یاسر حبیب به اسم شیعه داره شیعه رو بدنام میکنه تازه حسینیه هم زده.
من:کجا؟
اون:لندن اجی انگلیس.یه مرجع تقلید هم برا خودشون درست کردند ازون آخوندای دربار.خلاصه دارن همه رو تو خارج به اسلام بدبین میکنن.تکفیری ها از یه طرف تو سوریه داعش از یه طرف تو عراق اینم ازینا.
ما چیکار کردیم برا دینمون:تا حلا اینو پرسیدین از خودتون؟ میبینید چهره ی واقعی اسلامو میبینید چطور تحریف کردند تا اسلام ومسلمونا رو از بین ببرند؟!!!.
سوالشو مدام با خودم تکرار میکردم واقن ما چیکار کردیم؟!!!!!!
رفتیم سراغ یه حلقه ی دیگه:ماهواره اگه درست استفاده بشه خوبه ولی متاسفانه داره افکار جوونا رو مسموم میکنه.
(راس میگفتا انصافا من خودم خانواده های زیادی رو سراغ دارم که از وقتی ماهواره اومده خونشون حرمت و ... از خونشون رفته...)
در ادامه گفت:زمان ناصرالدین شاه همین خانوما قلیان هارو برداشتن انداختن بیرون و شکستندشون .
پس چرا ما با ماهواره که داره ذهنمونو خراب میکنه غیرتمونو ازبین میبره همچین کاری نکنیم؟!!!!
گفتگوی من با خودم(حیف که ماهواره نداریم تا برم بشکنمش بعد به خودم افتخار کنم.اسمم تو کتاب گینس ثبت بشه )
یه لحظه  یه دختری که تنها نشسته بود ورنگ به رخ نداشت توجه ام رو جلب کرد رفتم پیشش و مث خودشون گفتم سلام خواهر تقبل الله.چیکار میکنی ؟
خواهره:سلام خوش اومدی دارم تفکر میکنم..
من:!!!!!!!خسته نباشید پس خخخ.حالا درباره ی چی تفکر میکنید؟
خواهره:درباره ی اینکه کانت کلا فلسفه متافیزیک رو ویران کرده و...
من:صحـــــــــــــــــیح(وقتی این کلمه رو میگم که یا کلن چیزی نمیفهمم یا یه عالمه سوال تو ذهنم ایجاد میشه ولی نمیتونم چیزی بپرسم)
من:کانت فامیلتونه؟!!
خواهره: نه بابا تو هم
من:اهاااااااااااااان همون که گفته با براهین عقلی نمیشه وجود روح و اختیار و ازادی وخدا رو اثبات کرد؟؟؟؟؟
خواهره:ماشاالله اره همون دیگه چی میدونی ازش؟
من:والا اینارم از تی وی یاد گرفتم بقیش نمیدونم چون برقا رفت نتونستم ادامه ی برنامه رو نگاه کنم
خواهره:خخخخخخخخ تو چقدر شوخی...
من:اره تازه باحال و بامرام و مهربون و بامعرفت هم هستم نمازمم سر وقت میخونم.
من:خب دیگه مزاحم نشم فعلا..
خواهره:بازم بیایی ها باشه؟
من:وقت قبلی بگیرید فرصت شد میام
خواهره:باز خندید انگار حالش یکم خوب شد.
دیدم افسانه صدام کرد:مهسا(آیاتای) بیا ببینم دوست تازه پیدا کردی دیگه تحویل نمیگیری!!!
من:نه باووووووووو تحویلت میگیرم رسید هم میدم
رفتیم سراغ حلقه ای که داشتن تجوید کار میکردند.قرآن رو به قدری زیبا تلاوت میکردند ادم دلش میخواست ساعت ها بشینه و گوش کنه...
نوبت ما هم رسید  تلاوت کردیم و جلسه تموم شد
 
تو راه برگشت به خونه:
گفتگوی من با خودم:واقعا چقدر خوش گذشتا ینی عالی بود هم شوخی وخنده هم علم و بصیرت.به این میگن یه محیط نامبر وان به قول بعضیا.
من:افی دفعه ی بعد کی میایم؟
افسانه:لبخند مهربونی زد و گفت خبرت میکنم....


Powered by FAchat