(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : نماز شبی که واسه خودش یه دردسری شد...
نمایش موضوع اصلی :

بانوی آفتاب سه شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۵۴ بعد از ظهر

یادمه چند سال پیش بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه شب برا نماز شب پاشم
 و استخونی حلال کنم که برای خودش ماجرایی شد..
 چون اعضای خانواده توی اتاق خوابا میخوابیدن نمیتونستم برم توی اتاق نماز بخونم خونه بابا اینا هالش خیلی بزرگه رفتم یه گوشه دنج و شروع کردم به نماز خوندن...
وسطای نافله ها بودم که مامان پا شد بره آب بخوره که منو دیده بود(فقط موندم توی اون تاریکی چطوری منو دید)

بنده خدا فکر میکنه که من دارم نماز صبحمو میخونم اونم که ماشالله همیشه سحرخیز
شروع کرد به چراغا رو روشن کردن و صبحونه آماده کردن و آماده نماز شدن
و همش بابامو صدا میزد که پاشو دیگه نمازتو بخون و برو دنبال کارت که دیرت نشه
(اون موقع باباجون هنوز بازنشسته نشده بود و به یکی از مشتریا قول داده بود که قبل از اینکه بره سر کارش به کار خونه پسر عمه ام بره و کار یکی از مشتریاشو زودی انجام بده و برگرده بره سر کار خودش)
منو میگی حسابی کلافه شده بودم خیر سرم داشتم نماز شب میخوندما 

حالا توی این هیرو ویری داداشم دیده بود من دارم نماز میخونم اونم فکر کرده بود موقع نماز صبحه پاشده بود نمازشو خوند و زودی رفت زیر پتوش حالا فکر کنید ساعت 3 نصفه شبه
(من موندم اینا چرا ساعتو نگاه نمیکردن)
من فلک زده وسط نماز وتر بودم 

و هیچ کاری از دستم بر نمیومد کیف نماز شب به اینه که توی تاریکی و سکوت محض باشه نه اینکه همه لامپا روشن و صدای حرف زدن مامان بابا بیاد که خامه عسل میخوری؟یا خامه مربا؟
خلاصه اذیتتون نکنم باباجون طفلی توی اون فاصله هم نماز صبحشو خوند /هم صبحونشو/هم ماشین و روشن کرد و رفت سر کار خخخخ

 منم وقتی نمازم تموم شد کار از کار گذشته بود....
چیزی نگذشت که اذان صبح رو دادن/منم با حال گرفته رفتم بالای سر داداشم و بهش گفتم مهدی پاشو نمازتو بخون گفت من 40 دقیقه پیش نمازمو خوندم گفتم نه اون موقع اذان رو نداده بودن سریع گرفت قضیه از چه قراره شروع کرد به غر زدن که ای بابا ما چه گرفتاری شدیم دیگه
 نمیدونیم کی شبه کی صبحه و از این حرفا 
(حیف که بزرگتر از خودم بود نتونستم جوابشو بدم) ولی مامان قربونش برم فقط خندید
 و چیزی نگفت بابا هم گوشیش در دسترس نبود که خبرش کنه برگرده
(ظاهرا خیابونا خلوت بوده زودی وارد جاده شهرک صنعتی میشه و آنتن نمیده دیگه)
طفلی بابا میره میبینه که کارخونه تعطیله وقتی نگاه میکنه میبینه 
 بععععله 2 ساعت دیگه به شروع به کار شدن کارخونه مونده اونم همون جا یه پتو عقب ماشین داره میاره میکشه رو خودش و شیشه ها رو میاره بالا و تا ساعت 7 تو ماشین میخوابه
 خلاصه اینکه من از اون موقع توی اوج نوجوونی حسابی سر خورده شدم از نماز خوندم نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه بابایی عزیزمو توی زحمت انداختم خدا منو ببخشه فکر کنم دلیل اینکه دیگه توفیق نماز شب ندارم همین باشه
 از اینکه حوصله کردین و این خاطره رو خوندین ممنونم

Powered by FAchat