(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : ****خاطره ایی از ماه عسلمون****
نمایش موضوع اصلی :

بانوی آفتاب دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳ ۰۱:۱۶ بعد از ظهر

داشتم کتاب خونه رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه کتاب خاص و منو یاد خاطره ایی که اون کتاب و چندتا کتاب دیگه برام ساخته بودن افتادم  با خودم گفتم بذار این خاطره رو توی بخش خاطرات اعضای انجمن بنویسم
قبلش بگم من یه زمانی خیلی عجیب علاقه به کتاب خوندن داشتم تا حدی که وقتی بچه دبیرستانی بودم عضو بزرگترین کتاب خونه شهرمون بودم و هر هفته میرفتم 2-3 تا کتاب میاوردم خونه برا خوندن(البته قانون بیشتر از دوتا اجازه نمیداد ولی مسئول کتاب خونه باهام رفیق شده بود بهم 3 تا کتاب هم میداد)
و نمیدونم چجوری تا هفته بعد میرفتم تحویلشون بدم میخوندمشون
خلاصه اینکه هرجا نمایشگاه کتابی بود من باید میرفتم کتاب میخریدم حتی اگه شده یه دونه کتاب 
و اما خاطره:
ما قسمتون شد ماه عسل بریم مشهد 

تو راه برگشتن از مشهد گفتیم بذار یه سر هم بریم قم خدمت حضرت معصومه (س) و مسجد جمکران
رسیدیم قم و چون خسته بودیم اول رفتیم یه هتل گرفتیم و وسایلمون رو گذاشتیم و یه استراحت کردیم و لباسامونو عوض کردیم و زدیم بیرون
رفتیم حرم خانم حضرت معصومه(س)زیارت کردیم 
از حرم که اومدیم بیرون گفتیم دیگه نریم هتل بذار یه دفعه بریم مسجد جمکران عصری بر میگردیم 
جاتون خالی خیلی خوش گذشت
اونجا یهو چشم من به انتشارات مسجد جمکران افتاد 
رفتیم داخل واااااای خدای من این همه  کتاب معتبر که به راحتی نمیشد پیداشون کرد اونجا همه یه جا جمع شده بودند 
خب برام خیلی وسوسه انگیز بود 
شروع کردیم به انتخاب کردن و  خریدن 
کتاب
وقتی زدیم بیرون از انتشارات دیدیم 2 تا ساک دستی پلاستیکی دستمونه و توش پره کتاب 
حالا نزیکای ظهره و ما هم حساااابی گشنمون شده بود 
یه چلو کبابی دقیقا روبروی یکی از درب های مسجد جمکران هست به اسم (کبابی قائم)من از زمان مجردی هر وقت با دوستم جمکران میرفتیم باید حتما یه وعده رو توی اون چلو کبابی ناهار یا شام  میخوردیم
گفتیم ناهار رو بریم اونجا بخوریم
رفتیم داخل همسرم رفتن زحمت  سفارش ناهار رو بکشن همون که رفته بود صندوق حساب کنه دیده بود پول کافی برای سفارش غذا تو جیبش نیست 
اومد رو میزی که من نشسته بودم گفت: چقد پول همراته؟
 گفتم چطور مگه؟
گفت پول زیادی همرام نیست - هر چی پول نقد همرام بوده دادم کتاب خریدیم کارت های عابر بانکمم توی  کتم تو هتل جا گذاشتم
حالا براش فیش صادر کرده بودن منتظر بودن که ایشون بره حساب کنه
منو میگی از استرس حالم خیلی بد شد تند تند پولای توی کیفمو خالی کردم توی همین فاصله که داشتم پولا رو از تو کیفم بیرون میریختمم همش به این فکر میکردم که الان اگه منم پول کافی همرام نباشه مجبور میشیم ناهار نخورده بریم بیرون
اونوفت آبرومون میره پیش میزای بغلی -میگن این زن و مرد گنده تو جیباشون پول ناهارشون نبود که رفتن بیرون 
وااای خدای من خودت کمکمون کن نذار دست خالی از این کبابی بیرون بریم
وقتی پولا رو شمردیم دیدم نه خدا رو شکر هم پول ناهارمون همراهمونه
هم پول کرایه ماشین که میخواستیم  از جمکران تا قم برگردیم(خطر از بیخ گوشمون رد شد)
یهو یه نفس رااااحت کشیدیم و نشستیم رو صندلی هامون تا سفارشمونو آوردن
برای اینکه این خاطره برامون ثبت بشه و درس عبرت برای اینکه بی مهابا بدون اینکه به جیبمون نگاه کنیم خرید نکنیم 
همونجا توی اون چلو کبابی کتابا رو گذاشتیم رو میز و دادیم یه بنده خدایی ازمون یه عکس گرفت 
الان هر موقع اون عکس رو میبینم لحظه به لحظه اون خاطره برام زنده میشه
از اینکه وقت گذاشتین و این خاطره رو  خوندین ممنونم
التماس دعا دارم ازتون 
یا علی......

 


Powered by FAchat