(نسخه قابل پرینت موضوع) عنوان موضوع : اهل کاشانم نمایش موضوع اصلی : |
اهل كاشانم. روزگارم بد نیست. تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی . مادری دارم ، بهتر از برگ درخت . دوستانی ، بهتر از آب روان . و خدایی كه در این نزدیكی است : لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند. روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه . من مسلمانم . قبله ام یك گل سرخ . جانمازم چشمه ، مهرم نور . دشت سجاده ی من . من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف . سنگ از پشت نمازم پیداست : همه ذرات نمازم متبلور شده است . من نمازم را وقتی می خوانم كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم، پی « قد قامت » موج . كعبه ام بر لب آب كعبه ام زیر اقاقی هاست . كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر. « حجر الاسود » من روشنی باغچه است . اهل كاشانم پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود . چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان است . خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است . اهل كاشانم . نسبم شاید برسد به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » . نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد . پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، پدرم پشت زمان ها مرده است . پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ، مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد . پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند . مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟ من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ پدرم نقاشی می كرد . تار هم می ساخت ، تار هم می زد . خط خوبی هم داشت . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود . باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ، باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود . باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود . میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب . آب بی فلسفه می خوردم . توت بی دانش می چیدم . تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد . تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت . گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید . شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت . فكر ، بازی می كرد زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار . زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود . یك بغل آزادی بود . زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود . طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها. بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبك بیرون دلم از غربت سنجاقك پر. من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه ، من به باغ عرفان ، من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله ی مذهب بالا . تا ته كوچه ی شك ، تا هوای خنك استغنا ، تا شب خیس محبت رفتم . من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق . رفتم ، رفتم تا زن ، تا چراغ لذت ، تا سكوت خواهش ، تا صدای پر تنهایی . |
Powered by FAchat