(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : درخواست...
نمایش موضوع اصلی :

حامدنیکوکلام دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۰۶ قبل از ظهر

رحیم صداقت یکی از دهها کودکی است که در هفتم تیرماه سال 66 در بمباران شیمیایی سردشت قربانی سلاح شیمیایی شد. او که امروز عنوان جانباز شیمیایی را یدک می کشد به دعوت از وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران 800 کیلومتر را طی کرد تا میهمان ما باشد.

البته این دعوت متقابل بود چرا که ماه قبل من میهمان خانه کوچک رحیم صداقت بود. آن روز برای رسیدن به خانه او در حاشیه شهر از یک شیب خطر ناک که نزدیک بود به داخل آن سقوط کنم عبور کردم تا به خانه کوچک استیجاری رحیم رسیدیم. البته خانه قبلی وضعیت بدتری داشت ولی این خانه کوچکتر از خانه قبلی بود. خانه رحیم یک اتاق 10 متری داشت با یک آشپزخانه کوچک که سقفش با تیرچه های چوبی پوشیده شده بود.

همسر رحیم به زبان کردی از رحیم می خواست تا از میهمان ناخوانده پذیرایی کند. دیگر داشت صحبتمان گل می انداخت که رحیم تنها عکسی که 25 سال تا کنون نزد خود نگاه داشته بود را به من نشان داد. عکس کودکی 5 ساله که با تاولهای شیمیایی بر روی تخت بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده است. قرار شد روایتش را وقتی تهران آمد برایم بازگو کند.

 
5 ساله بودم که شیمیایی شدم

رحیم صداقت با حضور در خبرگزاری مهر در گفتگو با خبرنگار مهر در مورد نحوه مجروحیتش می گوید: آن زمان پنج سال بیشتر نداشتم و چیزی یادم نمی آید ولی از دوستان، همسایگان و کسبه داستان آن روز را در سینه ام نگاه داشتم تا روزی برای کودکانم بازگو کنم. آن روز پدرم برای گرفتن کوپن مرغ و تخم مرغ رفته بود مغازه کاک محمد و من همراه با مادر و خواهرم در مغازه میوه فروشی پدرم منتظر او بودیم. من دائما به میوه ها دست می زدم و مادرم می گفت: رحیم این میوه ها کثیف است دست نزن مریض می شوی. مادرم هم زن رنج کشیده ای بود و با زن دوم پدرم با هم زندگی می کردند. ساعت  چهارو نیم عصر بود که صدای هواپیماهای دشمن فضای منطقه را پر کرد. همه مردم و کسبه بازار سراسیمه به بیرون خانه ها و مغازه ها ریختند. ناگهان با اصابت یک بمب در روبروی مغازه پدرم در میدان سرچشمه سردشت همه چیز برهم ریخت. آن بمب حاوی گازهای شیمیایی بود و بعد از اصابت با فشار زیاد گاز خردل را به اطراف پراکنده می کرد. مادر و خواهرم از شدت صدمات بیهوش شدند و من هم در داخل جوی آب خیابان افتادم. زن دوم پدرم سراسیمه خود را به مغازه رساند و مرا از جوی آب در اورد و به درمانگاه شهر برد. بعد از چند روز مرا به بیمارستان شهید چمران تهران منتقل کردند. همانجا بود که عکاسان از من عکس گرفتند و آن عکس تا امروز در تمامی کتابها و نمایشگاه های ارائه و چاپ شده است.

زندگی بعد از حمله شیمیایی
 
رحیم که سرفه های خشک چاشنی کلامش بود گفت: پدرم چند ماه بعد من را به همراه مادرم و خواهرم به عراق برد ولی بعد از چند سال نتوانستم آنجا زندگی کنم هر چه باشد آنها دشمن ما بودند و برای من زندگی در آنجا سنگین بود و برای همین به سردشت برگشتم. دوران کودکی سختی داشتم. به فوتبال علاقه مند بودم ولی وقتی چند دقیقه بازی می کردم نفسم می گرفت. یادم هست وقتی کلاس راهنمایی بودم همکلاسیهایم مرا معتاد می نامیدند چرا که نمی دانستند که این ناتوانی تنها دلیلش ریه های پژمرده و خلتهای خردلی یادگار سال 66 است. ولی هرچه بود گذشت و امروز به عنوان نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر در اداره ارشاد سردشت کار می کنم. کارمند نیستم ولی حقوق بخور و نمیری داریم. .
 
"زریان" پا سوز من شده است
 
همسرم نامش زریان است که به زبان فارسی طوفان می گویند. نمی دانم چرا زریان خود را پاسوز من کرده است. ولی وقتی او در کنار من است احساس آرامش می کنم. زریان را در یک میهمانی دیدم و بعد از او خواستگاری کردم. آن زمان زریان دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه علمی کاربردی تهران بود که بعد از ازدواج مشکلات من نگذاشت به تحصیلش برسد. یادش بخیر عروسی شلوغی بود بیش از 500 نفر میهمان داشتیم. تنها تالار عروسی سردشت پر شده بود از اقوام و آشنایان البته خدا خیرشان بدهد تمام هزینه عروسی را اقوام تقبل کردند. از زریان پرسیدم: اگر شرایط مهیا باشد دوست داری ادامه تحصیل بدهی؟ اشک در چشمانش حلقه زد و...


Powered by FAchat