(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : ***یا رسول الله(ص)پوشیدن ردای رسالت برتنت مبارکباد ***
نمایش موضوع اصلی :
بانوی آفتاب
جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۹:۱۸ بعد از ظهر
به توکل نام اعظمت
به به كه چه روز خرم آمد
مبعوث نبى اكرم آمد
بس عید فرا رسید
بى شك عیدى نبود چنین مبارك
از بعثت او جهان جوان شد
گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارك
بر جمله مسلمین مبارك
از غیب ندا رسید او را
آن ذات خجسته نكو را
كاى ذات نكو پیمبرى كن
برخیز و به خلق رهبرى كن
چون قدر و مقام رهبرى یافت
در كوه «حرى» پیمبرى یافت
بشنید چو این ندا محمد (ص)
شد خاتم انبیا «محمد (ص)»
هر روح كه دور از بدى شد
با آمدنش محمدى شد
قانون حیات و هستى آورد
آیین خدا پرستى آورد
پیدا چو شد آن جمال هستى
بشكست اساس بت پرستى
با بعثت آن نبى مرسل
بتخانه به كعبه شد مبدل
هر دم صلوات بر جمالش
بر احمد و بر على و آلش
صد شكر به دین آن جنابم
قرآن مقدسش كتابم
خوشبخت كسى كه امت اوست
در سایه دین و رحمت اوست
از عرش ملك دهد سلامش
شد ختم پیمبرى به نامش
اى داده ز ماه تا به ماهى
بر پاكى ذات تو گواهى
در شأن تو گفت ایزدپاك
لولاك لما خلقت الافلاك
اى بر سر هر پیمبرى تاج
یك قصه توست شام معراج
قرآن كریم حجت توست
خوشبخت كسى كز امت توست
گر زانكه تو بت نمىشكستى
اسلام نبود و حق پرستى
توحید به ما تو یاد دادى
بتخانه و بت به باد دادى
اى معنى ممكنات دریاب
اى خواجه كائنات در یاب
ما غیر تو دادرس نداریم
دریاب كه هیچ كس نداریم
اى آنكه تو یار بینوائى
فریاد رس و گرهگشائى
دریاب كه ما گناهكاریم
امید شفاعت از تو داریم
تنها نه منم به غم گرفتار
غم از دل هر كه هست بردار
اى جان جهان فداى جانت
«شهرى» است غلام آستانت
محمد به مرز چهل سالگي رسيده بود. تبلور آن رنجمايهها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسياري را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت ميگذرانيد.
آن شب، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايي گيرا و گرم در غار پيچيد: بخوان! محمد، در هراسي و هم آلود به اطراف نگريست . صدا دوباره گفت: بخوان! اين بار محمد با بيم و ترديد گفت: من خواندن نميدانم . صدا پاسخ داد: بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمي را از لخته خوني آفريد. بخوان و پروردگار تو ارجمندترين است، همو كه با قلم آموخت، و به آدمي آنچه را كه نميدانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحي فرو خوانده بود باز خواند. هنگامي كه از غار پايين ميآمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت، به جذبه الوهي عشق برخود ميلرزيد. از اين رو وقتي به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت: مرا بپوشان، احساس خستگي و سرما ميكنم! و چون خديجه علت را جويا شد، گفت: آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبري خدا برگزيده شدم! خديجه كه از شادماني سر از پا نميشناخت، در حالي كه روپوشي پشمي و بلند بر قامت او ميپوشانيد گفت: من از مدتها پيش در انتظار چنين روزي بودم، ميدانستم كه تو با ديگران بسيار فرق داري، اينك در پيشگاه خدا شهادت ميدهم كه تو آخرين رسول خدايي و به تو ايمان ميآورم . پيامبر دست همسرش را كه براي بيعت با او پيش آورده بود به مهرباني فشرد و گلخند زيبايي كه بر چهره همسر زد، امضاي ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود. پس از آن، علي كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه، با پسر عموي خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبري بيعت كرد.