(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : دلـــ تـنـگـــ
نمایش موضوع اصلی :

mohadeseh چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۵۱ بعد از ظهر

باید یواشکی رفت...!!!!

یک روز صبح به جای دانشگاه یا محل کار


 

انداخت رفت ترمینال!!!!

 

اولین اتوبوس را سوار شد..

 

و ساعت ها

 

در ولووی درب و داغون بیست و چند ساله مچاله شد!!

 

از لای پرده ی چرک تاب آبی

 

و از پشت پنجره ی گرد و خاک گرفته

 

جاده را پایید...

 

و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید:

 

مشهد!!!رسیدیم..التماس دعا...


بعد با لبخندی پیاده شد

 

نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم...

 

تا خود صبح

 

در شلوغی های صحن و رواق ها گم شد...

 

آخرش هم از فرط خواب و خستگی
 

و ترس چوب پر خادم

 

و آقا نخواب!

 

یه گوشه کز کرد..

 

و زانو را جمع کرد داخل شکم

 

در همان حال هم خوابید..

 

و هم بی کسی و بی پناهی خود را 

 

نشان آقا داد 

 

و شاید هم یک دل سیر...!!!

 

بعد صدای نقاره زنی که تموم شد

 

و آفتاب زد

 

با گردنی کج

 

و قدم های آهسته

 

از باب الجواد آمد بیرون...

 

و دوباره ترمینال

 

و اولین اتوبوس ولووی بیست و چند ساله ی درب و داغون

 

و....

 

یک دل تنگ که آرام گرفته...!!!



Powered by FAchat