(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : داستان درمورد حضرت موسی
نمایش موضوع اصلی :

کاربری پاک شده 2721 چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ ۰۱:۰۹ قبل از ظهر


داستان درمورد حضرت موسی هست..یه روز داشت میرفت کوه طور با خدا حرف بزنه یه پیر مردی رو میبینه که چوپان بود( شبان ) …

شبان با اون دل ساده و پاکش از حضرت موسی میخواد وقتی میخواد بره خدارو ببینه بهش بگه : خدایا کجایی که  برات کفش بدوزم موهاتو شونه کنم .. و بقیه ماجرا…

شعرشو بخونید تا متوجه بشید…خیلی قشنگه خیلــــــــــــی

 

..

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان ومان من

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم زنم شانه سرت

تو کجایی تا که خدمتها کنم

جامه ات را دوزم و بخیه زنم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت!

حضرت موسی(ع) از آن مرد میپرسد ای مرد با که اینگونه سخن میگویی؟! وچوپان در پاسخ:

گفت با آنکس که مارا آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

گفت موسی:های خیره سر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفراست و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

گرنبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

چوپان چون این حرفها را از حضرت موسی(ع)شنید.ناراحت از کار خود:

گفت ای موسی دهانم دوختی

وزپشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد وتفت

سرنهاد اندر بیابان و برفت.

موسی پس از آن برای مناجات به کوه طور رفت.از خدای بزرگ به او ندا آمد که ای موسی این چه کاری بود که کردی هر چه زودتر بروچوپان را بیاب و از او معذرت بخواه!

وحی آمد سوی موسی از خدا

بنده مارا ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

چونکه موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

..


خیلی قشنگ بود نه ؟ من که عشق کردم…نظر فراموش نشه


Powered by FAchat