(نسخه قابل پرینت موضوع)
عنوان موضوع : « خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری »
نمایش موضوع اصلی :

فاطمه 1 یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲ ۰۸:۲۸ قبل از ظهر

 

بهش گفتم: برگشتنی، یه خورده کاهو و سبزی بخر

 

گفت: سرم شلوغه، می ترسم یادم بره، روی یه تیکه کاغذ بنویس

 

همون موقع داشت جيبش رو خالی می كرد

 

یه دفترچه یادداشت و یه خودکار در آورد گذاشت زمین

 

برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم رو براش بنویسم



یه دفعه بهم گفت: ننویسی ها!


جا خوردم، نگاهش کردم


به نظرم کمی عصبانی شده بود


گفتم: مگه چی شده؟


گفت: خودکاری که دستته، مال بیت الماله


گفتم: من که نمی خواهم باهاش کتاب بنویسم


دو سه تا کلمه که بیشتر نیست


گفت: نه



« خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری »

 


Powered by FAchat