آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۴۵ قبل از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
146
حالت :
ارسال ها :
650
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
465
دعوت شدگان :
19
اعتبار کاربر :
5448
پسند ها :
399
تشکر شده : 1546
|
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین شده بود همه جا تاریک تاریک. بچه ها، همه کپ کرده بودن به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست اومدن پایین و داد زدن:« الایرانی! الایرانی! » وبعد هر چه تیر داشتن ریختن تو آسمون. نگاهشون میکردیم که اومدن نزدیکتر و داد زدن:« القم! القم! ، بپر بالا ». صالح گفت:« ایرانین! بازی درآوردن! » عراقی با قنداق تفنگ زد به شونشون و گفت:« الخفه شو! الید بالا!». نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت:« مثل اینکه راستی راستی اینا عراقین ». خلیلیان گفت:« صداشون ایرانیه ». یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت:« روح! روح! » دیگری گفت:« اقتلوا کلهم جمیعا ». خلیلیان کفت:« بچه ها میخوان شهیدمون کنن » و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ، ما رو زدن و هلمون دادن که ما رو ببرن طرف عراقیا. همه گیچ و منگ شده بودیم و نمیدونستیم چی کار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:« آقای شهسواری! آقای حجتی! کدوم گوری رفتین؟!» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد بله! حاجی ما اینجاییم! حاجی گفت:« اونجا چی کار میکنین؟» گفت:« چندتا عراقی مزدور رو دستگیر کردیم و زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن.
راوی:محسن صالحی حاجی آبادی می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|