آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ۰۳:۲۱ قبل از ظهر
|
|||||||||
بانو
شماره عضویت :
70
حالت :
ارسال ها :
5183
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
568
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
34682
پسند ها :
6789
تشکر شده : 6057
|
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب می رسد: آری! موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله. موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می رسد: مانعی ندارد. فردای آن روز موسی به محل مربوط رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه با هم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم. سپس با موسی به خانه قصاب می روند، به محض ورود به خانه، رو به موسی کرده و می گوید: لحظه ای تأمل کن. موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شی ای در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد، وقتی تور به کف حیاط رسید، پیرزنی را در میان آن دید، با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت: مادر جان، دیگر کاری نداری؟ و پیرزن می گوید: پسرم انشاالله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیرزن را مجددا در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید: او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آنکه همیشه این دعا را برای من می خواند که:انشاالله در بهشت با موسی همنشین شوی. و چه دعایی! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با موسی! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید:من موسی هستم و تو یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
حکایت دعای مادر
یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲ ۰۸:۴۲ قبل از ظهر
[1]
|
|||
مـــادر دریـــای محبـت
سلام فاطمه خانم ممنون خواهر خوبم دستت درد نکنه واقعا داستان زیبایی بود
ویرایش ارسال توسط : قمرخانم
در تاریخ : یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲ ۰۸:۴۷ قبل از ظهر می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
حکایت ، دعای ، مادر ، |
|