آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲ ۱۲:۴۱ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
20
حالت :
ارسال ها :
2177
محل سکونت : :
دنیای بیکسی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
241
دعوت شدگان :
5
اعتبار کاربر :
10422
پسند ها :
730
تشکر شده : 3139
|
همیشه با بودن علی بساط خنده جور بود. هر جا می رفت، تا همه را از خنده روده بر نمی کرد دست بردار نبود. یک بار می گفت: دیشب حال خدا را کردم تو قوطی.. نصف شب بلند شدم، یک وضوی محکم گرفتم، عطر و گلاب زدم و سجاده رو پهن کردم، بعد تخت گرفتم خوابیدم تا صبح..تنها چیزی که بهش نمی خورد معنویت بود. هر وقت برای نماز شب بیدارش می کردیم می گفت: قرصش را خورده ام و می خوابید.. * دو ساعت مانده بود تا اذان صبح. کورمال کور مال می رفتم برای تجدید وضو که یک دفعه افتادم توی یک چاله و صدای آخ کسی خواب را از سرم پراند.. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. علی بود.. برای خودش قبری کنده بود. و... قسمم داد که تا زنده است رازش را برای کسی نگویم . یک ربع مانده به اذان صبح وارد چادر می شد و می خوابید و ما همیشه فکر می کردیم... * همیشه می گفت: از این ترکش های نازک نارنجی خوشم نمی آید. دوست دارم به عشق امام حسین یک تیر بخورد اینجا و سه ساعت دست و پا بزنم تا مهمون اربابم بشم تو کربلا .. و با دست حنجره اش را نشان می داد.. سر آخر، تو کربلای یک فقط یک تیر خورد .. آن هم درست به حنجره اش... زمان گرفتیم.. سه ساعت دست و پا می زد...
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|