آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ ۱۱:۲۴ قبل از ظهر
|
|||||||
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: “مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.” اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” درحالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
خدایا پدر ومادرها، ی نعمت بزرگی هستن که باید خیلی خیلی قدرشونو بدونیم
هزاران مرتبه شکرت خدایا بخاطر داشتن این نعمت بزرگ پس سعادت خدمت کردن بهشون رو هم بهمون ارزانی بدار ان شاءالله طوری باشیم که همیشه به بودنمون افتخار کنن ان شاءالله همیشه سایشون بالا سرمون باشه پدر ومادرعزیزم دوستون دارم سلامتی همۀ پدر ومادرای عزیزمون و شادی روح همۀ پدر ومادرای عزیزی که دستشون از این دنیا کوتاه شده صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج» یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها
http://www.radsms.com
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان زیبای آلزایمر مادر
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ ۱۲:۱۲ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
573
حالت :
ارسال ها :
343
محل سکونت : :
همین حوالی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
241
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
1686
پسند ها :
365
تشکر شده : 301
|
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان زیبای آلزایمر مادر
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ ۰۱:۰۳ بعد از ظهر
[2]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
446
حالت :
ارسال ها :
591
محل سکونت : :
درقفس نفس!
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
436
اعتبار کاربر :
2732
پسند ها :
596
تشکر شده : 335
|
آمین یارب العالمین.
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم خدایا به خاطراین نعمتهای بزرگ بی نهایت ازت سپاسگزارم.ممنونم مهربونم می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان زیبای آلزایمر مادر
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۱۸ بعد از ظهر
[3]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
117
حالت :
ارسال ها :
113
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
254
اعتبار کاربر :
595
پسند ها :
111
تشکر شده : 43
|
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
کساییکه پدرومادرشون رو به خانه های سالمندان میسپارن به نظر من خیلی پست وبی ارزشن که حتی لیاقت ندارن تف بندازی توی صورتشون می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان زیبای آلزایمر مادر
جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۵۶ بعد از ظهر
[4]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
371
حالت :
ارسال ها :
831
محل سکونت : :
اصفهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
223
دعوت شدگان :
1
هشدارها :
1
اعتبار کاربر :
6586
پسند ها :
1229
تشکر شده : 656
وبسایت من :
وبسایت من
|
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
می دونم تو این دنیا هیچ چیز ارزش مند تر از پدر و مادر نیست ولی بازم آقا می گم باَبی اَنتَ و اُمی می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
داستان ، زیبای ، آلزایمر ، مادر ، |
|