آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۳ ۱۲:۱۰ قبل از ظهر
|
|||||||
مدیر انجمن پست های بی محتوا
شماره عضویت :
344
حالت :
ارسال ها :
446
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
316
اعتبار کاربر :
7151
پسند ها :
375
تشکر شده : 1173
|
روز ،یک پدر روستایی با پسر پانزده اش ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.پسر متوجه دو دیوار براق نقرهای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند،از پدر می پرسد،این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد و پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختـر خانمی مو طلایی و بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد. پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: پسر ،زود برو مادرت را بیاور اینجا !!!
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان آسانسور (طنز)
چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۹:۴۵ بعد از ظهر
[1]
|
|||
خخخخخ هستی بدو پس تا بسته نشده خخخخخخ
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
داستان ، آسانسور ، (طنز) ، |
|