حالم که بهتر شد ،
فرار خواهم کرد از این زمین و فراموش که روزی بوده ام ...
از همین سیاره ای که آدم هایش روزی هزار بار در سیاه کاری های هم وول میخورند و چه احمقانه به
پستی همدیگر لبخند میزنند!
میگویند نامشان انسان است این موجودات عجیب و غریب! میگویند اشرف مخلوقات هستند!
از کودکی در گوشم خوانده اند که آدم های خوب هم وجود دارند!
کو پس؟ کجایند این آدم های خوب؟؟ نمیدانستم پیدا کردنشان انقد سخت باشد...!
با این همه تلاش میکنم هنوز!
شاید ندیدنشان به معنای نبودنشان نباشد!
شاید این آدم های خوب که میگویند آنقدر بزرگند که به چشم دیده نمیشوند...
شاید آنقدر کمیابند که مانده اند برای روز مبادا!
شاید هم...
شاید یکی از همین آدم های خوب ،
همان پیرمردی بود که وقت های سر به هوایی م به من میگفت دخترک! حواست به سنگ های جلوی پایت باشد...!
و شاید آن مادری که برای پیدا کردن بهترین هدیه برای تولد کودک 5 ساله اش تمام مغازه ها را زیر و رو میکند!
و شاید آن مرد جوانی که وقتی حلقه اشک را در چشم پسرک گل فروش میبیند، به جای یک شاخه گل یک دسته گل از او میخرد و باقی پولش را هم پس نمیگیرد...!
شاید هنوز هم هستند این آدم های خوب...
شاید به قول یکی از دوستان، چشم بصیرت میخواهد دیدنشان...!
نمیدانم خوبی از نگاه تو چیست، اما من خوبی را همینطور معنا میکنم... باور کن به همین سادگی، آدم های خوب ساده اند...!
و چقدر خوب است که آدم یکی از این آدم های خوب را در زندگی اش داشته باشد!
که ثابت و دائم باشند...!
مثل قابی که هیچوقت دلت نمی آید از روی دیوار اتاقت برداری اش!
مثل انگشتری که خیلی وقت است تنگ شده برای انگشتت!
میخکوبشان کنی در صفحه وجودت!
این آدم ها حرف برای گفتن زیاد دارند، آنقدر زیاد که با وجودشان خلأ هیچ حرف نگفته ای در وجودت حس نمیشود!
من هم یکی داشتم، یکی از آن خوب خوب هایش ! شاید باور نکنی رفیق، ولی عجیب تحمل همه چیز برایت آسان میشود...! روزی چشم باز کردم و دیدم نیست دیگر... دقیق نفهمیدم چقدر گذشت از آمدن تا رفتنش... ولی خیلی بود! آنقدر که تک تک خاطره های باهم بودنمان بوی خوبی از خوبی میدهد...!
خوبی دیگر این آدم ها این است که اگر روزی به هر دلیل و بهانه ای رفتند، خیلی دلتنگشان نمیشوی! چرا که تمام نمیشوند! حس بودنشان همیشه و همه جا همراهت خواهد ماند، چه وقت هایی که به کمکت هم می آیند، بی آنکه متوجه شوی!
ولی...
به هر حال فرار خواهم کرد من...
فراری از روی شکست... از روی دویدن و نرسیدن...
من سست اراده نیستم، با اینکه میدانم تمام راه های ممکن و غیر ممکن را امتحان کرده ام ولی باور کن تلاش دوباره برای من کاری ندارد!
شاید سفرم طولانی باشد...
شاید هم خیلی کوتاه...
فقفط به مادرم چیزی نگویید، دلش نازک است، میشکند مادرم! تصورش را بکن! او دل نگران من میشود! چه خوب و چه بد... (!)
به ملاقات حضوری با خدا میروم...!
ماه ها به دنبال راه ماه بودم، حال، نردبان کوچکی کشیده ام تا آنجا...
به اندازه یه نگاه کوتاه تر است از ماه!
دو سه پله کم دارد! بقیه پله هایش هم کمی لق اند!
اما مهم نیست ... شاید در آن فاصله جرأت پرواز را پیدا کردم!
فانوس نمیبرم با خودم، آن جا به قدر کافی روشن است...
راستی میدانستی خدا در ماه هم خانه دارد؟؟ یک شب که به مهمانی ستاره ها دعوت بودم، آن ها این راز را فاش کردند!
و به گمانم آن خانه کاه گلی باشد... با دریچه ای که همیشه ی خدا باز است! دریچه ی امید... و من ایمان دارم به آن...
کسی چه میداند؟ شاید این خانه پر از آدم های خوب باشد...! شاید هم خالی...
شبانه میروم... تنها و سبکبال... فقط خدا کند خدا بیدار باشد...!
همه حرفهایم را بی پرده به او خواهم زد! نمیگذارم حتی ذره ای هم ته دلم بماند!
دوست دارم گریه ام بگیرد و خدا اشک هایم را پاک کند...
احساسم میگوید حس خوبی است، حتی زدن این حرف ها که شاید هیچگاه روی حقیقت را به خود نبینند!
میبینی هنوز نرفته چه شوقی دارم؟؟
شاید شب را آن جا ماندم...
شاید فردا را هم...
و شاید برای همیشه ماندگار شدم..
فقط...
اگر دیگر برگشتنی نبودم...
به پروانه ها بگویید جای من زندگی کنند...
مدیونم به آن ها...
همین...