آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۰۰ بعد از ظهر
|
|||||||
بانو
شماره عضویت :
28
حالت :
ارسال ها :
967
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
333
اعتبار کاربر :
3698
پسند ها :
590
تشکر شده : 1295
|
یه وقتایی بدجور کارات گره میخوره
یه زمانی هم همه در ها به روت بسته میشه انگاری دنیا دست به دست هم میده و باهات لج میکنه برا باز شدن گره هات و حل مشکلات اونقدر به این و اون رو میندازی که دیگه خودت از رو زدن و حقیر شدن خسته، شرمسار و نا امید میشی. دیگه طاقت و تحمل کسی رو نداری ... انگاری از زنده بودنت پشیمونی ... نفسات به زور از قفسه سینه ت بیرون میاد ... حتی نفسات هم انگاری باهات سر لج دارن... دیگه نفس کشیدن هم برات بی معنی میشه ... اما انگار بعد از نا امید شدن از همه قدرتی تو را بسمت عزلت و خلوت نشینی می کشونه ... یه وقت به خودت میای میبینی شونه هات داره میلرزه و آسمون چشمات ابری ابریه ... بدون اینکه خودت بخوای، دستات متوجه آسمون میشه و هق هق گریه هات ترنم و آهنگی میشه در پس نغمه های " خدا خدا " گفتنات ... آره اونجاست که تازه میفهمی مهمون و همنشین خدا شدی ... اونجاست که تازه میفهمی اسیر دام خدا شدی ... و به به به این اسارت ... اونجاست که دیگه میفهمی همه اینکارا نقشه خدا بود ... نمیدونم / شاید خدا دلش برات تنگ شده ... و یا شایدم میخواد بهت بفهمونه که خیلی ازش دور شدی ... ای کاش میفهمیدم و باورمان میشد که اول، وسط و آخر هر کاری خداست...
" ای کاش میفهمیدیم ..."
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|