انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » داستان » داستان دینی و مذهبی » تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...



تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...

سلام دوستان یاران منتظر...تو این پست میخام داستان افرادی که به دیدار حضرت صاحب عصر امام زمان «عج» نائل شدند و رو براتون بگم...امیدوارم مورد قبول دوستان بیوفته شما دوستان گرامی هم اگر خاطره یا داستانی دارید میتونید تو این پست بزارید   داستان اول تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی آقای قاضی  در کتاب شیفتگان نقل کرده اند: « آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال 1354 به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در
javt dhtj'hk...nhsjhk ;shkd ;i onlj hlhl clhk vsdnkn...


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 1 از 2 < 1 2 > آخرین »


اطلاعات نویسنده
پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳ ۰۶:۱۰ بعد از ظهر
عضو
rating
شماره عضویت : 877
حالت :
ارسال ها : 3064
محل سکونت : : مازندران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 666
اعتبار کاربر : 20549
پسند ها : 1963
محل سکونت : shomal.jpg
حالت من :  Gig.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).gif
تشکر شده : 4053
وبسایت من : وبسایت من


عضو غایب <br /> در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت<br /> <br /> درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست<br /> <br /> مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند<br /> <br /> اح

مدال ها:3
مدال صندلی داغ
مدال صندلی داغ
مدال 2 سالگی عضویت
مدال 2 سالگی عضویت
کاربران برتر
کاربران برتر

|

سلام دوستان یاران منتظر...تو این پست میخام داستان افرادی که به دیدار حضرت صاحب عصر امام زمان «عج» نائل شدند و رو براتون بگم...امیدوارم مورد قبول دوستان بیوفته
شما دوستان گرامی هم اگر خاطره یا داستانی دارید میتونید تو این پست بزارید


 
داستان اول
تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی
آقای قاضی  در کتاب شیفتگان نقل کرده اند:

« آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال 1354 به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در روز 16 ذی الحجه الحرام سال 1400 هجری قمری خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود.

اینک اصل ماجراکه راستی شگفت انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که اینچنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند.

« سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم 20 سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم.

ظاهراً سال 1353 بود بود به عنوان کمکی کاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مکه آمدم برای عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.
شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست.

گفتم: برای این جهت که مقدمات کار را آماده کرده باشم.
گفت: پس امشب باید خواب نروی. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند.

گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم.
بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم.
او نشست و فرمود:
چایی درست کن

گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است ولی چای خشک از مکه نیاورده ام و فراموش کرده ام.
فرمود: شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم.
از میان چادر بیرون رفت و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود 80 الی صد گرم به دست من داد.

چایی را دم کردم پیش رویش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چایی لذت خوبی برای من داشت.

بعد فرمود: غذا چه داری؟ عرض کردم: نان.
فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر.
فرمود: من پنیر نمی خواهم. عرض کردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور.
گفتم: این که از خود من نیست مال تمام اهل کاروان است. فرمود:
« ما سهم خود را می خوریم. دو سه لقمه خورد. »

در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد.

سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند.
سپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافظی کردند و رفتند.

 ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد علی. گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟

فرمود: « چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده. »

بعد فرمود: دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟
گفتم: آری.
فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر.
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم.
فرمود: من بیرون می روم تو آب را گرم کن و غسل نما.

او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم چه می کنم و این کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت.

فرمود: حاج محمد علی غسل کردی و وضو ساختی؟
گفتم: بلی.
فرمود: دو رکعت نماز بجا بیاور، بعد از حمد 11 مرتبه سوره « قل هو الله » بخوان و این نماز امام حسین (علیه السلام) در این مکان است.

بعد از نماز شروع کرد، دعایی خواند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید ولی هنگام قرائت اشک مانند ناودان از چشم مبارکش جریان داشت.

هر جمله دعا را که می خواند در ذهن من می ماند و حفظم می شد. دیدم دعای خوبی است مضامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می خواندم و با کتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نکرده بودم لهذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان بگویم بنویسد؛ لیکن تا این فکر در ذهنم آمد آقا از فکر من خبر دار شد برگشت و فرمود:
« این خیال را از دل بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می رود. »

بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض کردم: آقا آیا توحید من خوب است که می گویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده؟
فرمود: خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود.

عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستم؟
فرمود: آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطانها فریب دهند آل محمد(ص) به فریاد می رسند.
عرض کردم: آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟
فرمود: امام الان در چادر نشسته.

با این که حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. و به ذهنم رسید، که:
« یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ».

 بعد گفتم: آیا فردا امام با حاجیها در عرفات می آید؟ فرمود: آری.
گفتم: کجاست؟ فرمود: در « جبل الرحمه » است.

عرض کردم: اگر رفقا بروند می بینند؟
 فرمود: می بینند ولی نمی شناسند.
گفتم: آیا فردا شب امام در چادرهای حجاج می آید و نظر دارد؟
فرمود: در چادر شما چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده می شود امام می آید.
بعداً دو اسکناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود: یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور.
گفتم: اسم پدر شما چیست؟ فرمود: حسن.
عرض کردم: اسم شما؟
فرمود : سید مهدی.

 قبول کردم آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده فرمودند: برگرد. تا برگشتم، دیگر او را ندیدم، این طرف و آن طرف نظر کردم کسی را نیافتم.

 داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود. پس از مدتی فکر، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده، شروع کردم به گریه کردن.
یک وقت متوجه شدم شرطه آمده و می گوید: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت پس چه شده؟
 گفتم: مشغول مناجات با خدایم. به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم و فردا که کاروان آمد قصه را برای روحانی کاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام علیه السلام است.

تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش کردم که بگویم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می شود می آیم.
شب شد اهل کاروان جلسه ای تشکیل دادند و ضمناً حالت توسل آن هم به محضر عباس علیه السلام بود.

 اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛ هر چه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده امام حق است. بی اختیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب کرده می خواستم اشاره کنم، مردم بیایند، آن حضرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد: حرف نزن.

 به همان حال ایستاده بود تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم. داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. »


دانلود این نوای زیبا به اسم : ای دل چه میکنی؟میمانی؟یا میروی؟

دانلود با لینک مستقیم:
.: کیفیت معمولی (۳۲ kbps).

.: کیفیت عالی (۱۲۸ kbps).




ویرایش موضوع توسط : بلاغ مبین
در تاریخ : پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳ ۰۶:۱۲ بعد از ظهر
















14 تشکر شده از کاربر بلاغ مبین برای ارسال مفید :
میثاق واقعی , قمر , حریم قدس , مهدی313 , الما , باران 313 , عقیق , بلاغ مبین , لیلی , جمعه موعود , نرگس , کوثر , غم هجران , سولماز19 ,



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :6 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  2. پسندها :6 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  3. پسندها :5 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  4. پسندها :4 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید
  5. پسندها :4 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : بلاغ مبین

 
  و بر ما [وظيفه ‏اى] جز رسانيدن آشكار [پيام] نيست    


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳ ۰۶:۱۶ قبل از ظهر نمایش پست [1]
عضو
rating
شماره عضویت : 877
حالت :
ارسال ها : 3064
محل سکونت : : مازندران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 666
اعتبار کاربر : 20549
پسند ها : 1963
محل سکونت : shomal.jpg
حالت من :  Gig.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).gif
تشکر شده : 4053
وبسایت من : وبسایت من


عضو غایب <br /> در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت<br /> <br /> درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست<br /> <br /> مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند<br /> <br /> اح


داستان دوم

مرد صابونی بصره

شخص عطّاری از اهل بصره می‌گوید: روزی در مغازة عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره‌هایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، ولی جوابی ندادند.
من اصرار می‌کردم، ولی جوابی نمی‌دادند.
به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول مختار (ص) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.
مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت(عج) هستیم.
یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده‌اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازة آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرئت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم وگرنه از همان جا برمی‌گردم و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده‌اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد، ولی باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.
من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.
آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.
متوجّه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم بده که تو را حفظ کند.
بسم اللّه بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.
ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابون‌ها افتادم و خاطرم پریشان شد.
به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور می‌ماندم.



آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت(عج) قسم بده.
من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت(عج) قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می‌خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.
یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی‌دیدم. حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی».
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگی‌های دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آینه دل، به تیرگی‌های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی‌شود و صورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.


 



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : بلاغ مبین

 
  و بر ما [وظيفه ‏اى] جز رسانيدن آشكار [پيام] نيست    


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳ ۱۰:۱۶ قبل از ظهر نمایش پست [2]
بانو
rating
شماره عضویت : 499
حالت :
ارسال ها : 4733
محل سکونت : : حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 1104
دعوت شدگان : 1
اعتبار کاربر : 74582
پسند ها : 4202
حالت من :  Sepasgozaram.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (8).jpg
تشکر شده : 5426





آیت الله خوانساری فرمودند دارم میرم،دستم خالیه اما دلم خوشه که یه جا روضه بوده میرفتم می نشستم و گریه می کردم،امیدم فقط به همین یک کارم هست،
یک همچین مرجع بزرگی که در تشییع پیکرشون،برخی حضرت مهدی (عج) رو زیارت کردند،می فرمایند دلم فقط به روضه هایی که رفتم خوشه...
 
آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
.



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : حریم قدس



 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۳۷ بعد از ظهر نمایش پست [3]
بانو
rating
شماره عضویت : 530
حالت :
ارسال ها : 470
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 396
اعتبار کاربر : 2647
پسند ها : 488
حالت من :  Khaste.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (21).jpg
تشکر شده : 137



مطالب هر دوی شما زیبا بود و تامل برانگیز
باشد که از دلبستگی ها جدا شویم و معنای واقعی انتظار و ولایت رو درک کنیم

وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ
کاش واسه خوبی کردن و ادم بودن از هم سبقت میگرفتیم  نه ...



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : ترنم باران68
دلم خواب میخواهد
آنقدر عمیق
که صبح فردا
عکسم را قاب کنند...
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۲۷ بعد از ظهر نمایش پست [4]
عضو
rating
شماره عضویت : 877
حالت :
ارسال ها : 3064
محل سکونت : : مازندران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 666
اعتبار کاربر : 20549
پسند ها : 1963
محل سکونت : shomal.jpg
حالت من :  Gig.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).gif
تشکر شده : 4053
وبسایت من : وبسایت من


عضو غایب <br /> در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت<br /> <br /> درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست<br /> <br /> مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند<br /> <br /> اح


داستان سوم :
یکی از خوبان روزگار

آیت الله حاج میرزا حسن لواسانی در کتاب خود «کشکول آیت الله لواسانی ص425»داستان شنیدنی و شگفت انگیزی را از عظمت و معنویت ومقام مردی آورده است که به ظاهر خادم مدرسه ی زنجان بود اما در حقیقت بدلی از ابدال و واسطه ای از وسایط فیض.مردی که در اوج پرواپیشگی و درستکاری و صداقت و اخلاص بود و مورد عنایت امام عصر علیه السلام قرار داشت.

استاد بزرگوار آقا شیخ محمد  میگوید : من در یکی از مدارس زنجان در دوران طلبگی خویش در حجره ای سکونت داشتم و در این مدرسه خادم صالح و درستکاری بود که حجره اش در راهروی در ورودی و خروجی مدرسه قرار داشت.
یکی از شبها طبق معمول برای خواندن نافله برخاستم که با منظره عجیبی روبه رو شدم...

جریان بدین گونه بود که وقتی از کنار حجره ی خادم برای وضو عبور میکردم دیدم نور و روشنایی خیره کننده  و بی سابقه ای فضای اتاق را در برگرفته است...

حس کنجکاوی مرا به سوی اطاق خادم کشاند.از لابه لای درب منظره ی شگفت انگیزی را دیدم...در یک سو خادم مدرسه را دیدم که در کمال ادب و تواضع در گوشه ای نشسته و به سخنان کسی گوش میدهد و به طور مکرر خود رای فدای او مینماید و میگوید :«سرورم ،مولایم،جانم به قربانت»
و از دگر سو هرچه دقت کردم فرد دیگری را ندیدم..اما گفتگوی آن دو را میشنیدم گرچه سخنان آنان را نمیفهمیدم و از طرف سوم دیدم چراغ خادم خاموش است اما حجره اش نورباران است.
ساعتی از شب به همان حال بر من گذشت و هر لحظه بر تعجب و حیرتم افزون گشت..دیگر وقت نافله میگذشت به همین جهت برای خواندن نماز رفتم اما همه ی فکرم در اطاق خادم و منظره ی حیرت آوری بود که آنجا دیده بودم.
صبح آن روز از راه رسید به حجره ی خادم آمدم دیدم تاریک و در هم بسته است گویی که او در خواب است...
در زدم اما از منظره ی سپیده دم خبری نبود از خود او پرسیدم،انکار کرد و اصرار من بر انکار او افزود..او را سوگند دادم که « نه اشتباه دیده ام و نه در خواب دیده ام..جریان چه بود؟»
حالش منقلب شد و گفت :«واقعیت را میگویم اما به به سه شرط»
گفتم :«شرایطت چیست؟»
گفت  :
1-تا زمانی که زنده هستم این راز پوشیده باشد..
2-از این پس چون گذشته با من رفتار کنی بدون هیچ احترام و تواضع خاص...
3-و کاری به رفتار عادی طلبه ها نداشته باشی
شرایط سه گانه را به جان پذیرفته و تعهد سپردم...
آنگاه گفت :«دوست عزیز واقعیت این است که گاه سالارم امام عصر علیه السلام از من دلجویی و تفقد میکنند و امشب یکی از آن شبها بود.»
بدنم لرزید و دگرگون شدم و چون دریافتم که راست میگوید،چنان شیفته ی او شدم که میخاستم خود را به پاهای او انداخته و ببوسم اما چون تعهد گرفته بود چاره ای جز شکیبایی نداشتم...
به حجره ی خود بازگشتم اما چه بازگشتی ...زمین برمن تنگ شده بود و دنیا در نظرم تاریک و راهی نیز برای اظهار آن راز بزرگ به دوستانم نداشتم...روزهایی چند گذشت نیمه شبی بود که احساس کردم درب حجره ام را به طور آهسته میزنند..درب را گشودم دیدم خادم مدرسه است...
سلام کرد و گفت برای خداحافظی آمده است و پیدا بود که هم نگران  و اندهگین به نظر میرسد و هم بسیار شتاب داشت...
پرسیدم : «کجا؟»
گفت : «من رفتم.حجره و اثاثیه آن مال شما»
گفتم :«آخر کجا...»
گفت:«یکی از یاران اما عصر علیه السلام جهان را بدرود گفته است مرا فراخوانده است تا به حضورش شرفیاب شوم  و وظیفه اش را به عهده بگیرم.»
و عجیب اینکه هنوز سخنش به اتمام نرسیده بود که از نظرم ناپدید شد و من هرکجا در پی او گشتم او را در مدرسه نیافتم...
بی اختیار فریادی کشیدم که همه ی طلبه ها بیدار شدند و اطراف مرا گرفتند.من جریان را برای آنان گفتم و آنان مرا نکوهش کردند که چرا تاکنون آنان را در جریان نگذاشته ام..
به آنان گفتم :«دوستان مرا نکوهش نکنید که دلیل داشتم.»
پرسیدند:«چه بود؟»
گفتم :«ازمن عهد گرفته بود.»



میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 


ویرایش ارسال توسط : بلاغ مبین
در تاریخ : پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ بعد از ظهر



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : بلاغ مبین

 
  و بر ما [وظيفه ‏اى] جز رسانيدن آشكار [پيام] نيست    


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۰۶ بعد از ظهر نمایش پست [5]
بانو
rating
شماره عضویت : 67
حالت :
ارسال ها : 7487
محل سکونت : : شهر باران هاي نقره اي
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 380
اعتبار کاربر : 47753
پسند ها : 10840
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 7322
وبسایت من : وبسایت من



توسل اقای نجفی اصفهانی

در سفر حج و مکه معظمه روزی به خارج شهر رفتم و مشغول عبادت شدم.در بین نماز که ان را با کمال شرایط و اداب به جا می اورم یکی از اعراب و اشقیا از بالای کوه مرا دید و اتش بغض در سینه پر کینه اش سرشار گردید دست به خنجر برد و به طرفم دوید چون فضا خلوت از مردم و فارغ از ازدحام بود یقین نمودم الان است که ان نا بکار کار را تمام خواهد کرد در همان حال نماز و توجه به مناجات حضرت کار ساز بی نیاز دست توسل به ملجا کل حضرت ولی عصر (عج) زدم.
فورا پای ان خبیث به سنگی  گرفت و واژگون شد. گویا کسی دستی بر قفایش زد و اورا از بالای کوه به زمین انداخت و همان دم به جهنم فرستاد.

 


  می پسندم 6     0  6 
 
 
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : باران 313

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۱۲ بعد از ظهر نمایش پست [6]
بانو
rating
شماره عضویت : 67
حالت :
ارسال ها : 7487
محل سکونت : : شهر باران هاي نقره اي
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 380
اعتبار کاربر : 47753
پسند ها : 10840
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 7322
وبسایت من : وبسایت من



توسل عده ای در بیابان

محمد بن خالد برقی نقل کرد :در سفری که با جمعی همراه بودیم ناگهان از مسیر

راه منحرف و گم شدیم.یک نفر از رفقا به کناری رفت و فریاد زد:یا ابا صالح

ارشدونا الی الطریق رحمکم الله یعنی ای ابا صالح (عج) راه را به ما نشان  دهید

خدا شما را رحمت کند.

در این هنگام رفیق ما ان کس که فریاد زد صدای نازکی شنید که میگوید :راه

طرف راست است.او فقط به من گفت که چنین صدایی شنیده است ولی بقیه

همراهان را با خبر نکرد. من هم به سایر دوستان گفتم:طرف راست را بگیرید و

حرکت کنید.بعد به همان طرف رفتیم و راه را پیدا کردیم.


  می پسندم 6     0  6 
 
 
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : باران 313

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۴۴ بعد از ظهر نمایش پست [7]
بانو
rating
شماره عضویت : 1042
حالت :
ارسال ها : 2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 395
اعتبار کاربر : 19494
پسند ها : 2065
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 1034



اباصالح! بيا درمانده ام من

علامه مجلسي (ع) مي فرمايد:

مرد شريف و صالحي را مي شناسم به نام امير اسحاق استرآبادي او چهل بار با پاي پياده به حجّ مشرف شده است، و در ميان مردم مشهور است كه طي الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.

او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت يا نه منزل بيش تر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي شد، راه را گم كردم، حيران و سرگردان وامانده بودم، از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به ياد منجي بشريت امام زمان (ع) افتادم و] فرياد زدم: يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمين حال، از دور شبحي به نظرم رسيد، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن پيمود و در كنارم ايستاد، جواني بود گندم گون و زيبا با لباسي پاكيزه بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.
سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.

فرمود: تشنه اي؟
گفتم: آري. اگر امكان دارد، كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.
آنگاه فرمود: مي خواهي به قافله برسي؟
گفتم: آري.
او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي" حرز يماني" را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من بر مي گشت و مي فرمود: اين طور بخوان!
چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين جا را مي شناسي؟
نگاه كردم، ديدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آري مي شناسم.
فرمود : پس پياده شو!
من پياده شدم برگشتم او را ببينم ناگاه از نظرم ناپديد شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشيمان شدم، و از اينكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجب نمودند. زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طي الارض دارم.
منبع:
بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176


  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : عقیق


«اللهُمَ صل علی فاطمةَ وَأَبیِها وَبَعلِها وَبَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بعدد ما احاط به علمک»


 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۵۰ بعد از ظهر نمایش پست [8]
بانو
rating
شماره عضویت : 1042
حالت :
ارسال ها : 2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 395
اعتبار کاربر : 19494
پسند ها : 2065
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 1034



تشرف آقا سيد جواد خراساني در تخت فولاد

 
مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود: از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند. ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد. عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟) ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود. نگاهى به من كرد و غايب شد. از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم . شب بعد مشكلم كاملاحل شد. ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند


  می پسندم 4     0  4 
 
 
تعداد پسند های ( 4 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : عقیق


«اللهُمَ صل علی فاطمةَ وَأَبیِها وَبَعلِها وَبَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بعدد ما احاط به علمک»


 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۰۳:۰۹ بعد از ظهر نمایش پست [9]
بانو
rating
شماره عضویت : 514
حالت :
ارسال ها : 447
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 175
اعتبار کاربر : 2181
پسند ها : 473
تشکر شده : 158



ممنون جناب بلاغ


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : لیلی




گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۰۴:۴۶ بعد از ظهر نمایش پست [10]
بانو
rating
شماره عضویت : 34
حالت :
ارسال ها : 203
محل سکونت : : زیر اسمان خدا
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 74
اعتبار کاربر : 1302
پسند ها : 145
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (12).jpg
تشکر شده : 416



 ممنون خیلی عالی بود اجرتون با امام زمان 


  می پسندم 1     0  1 
 
 
تعداد پسند های ( 1 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : sarina
خدایا 
آغوشت را امشب به من می دهی ؟
برایِ گفتن چیزی ندارم
اما برایِ شنفتنِ حرفهایِ تو گوش بسیار . . .
می شود من بغض کنم
تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . . .
می شود من بگویم خدایا ؟
تو بگویی : جانِ دل . . .
می شود بیایی ؟
تــــمــــنــــا می کنم ...


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳ ۰۷:۱۷ بعد از ظهر نمایش پست [11]
عضو
rating
شماره عضویت : 877
حالت :
ارسال ها : 3064
محل سکونت : : مازندران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 666
اعتبار کاربر : 20549
پسند ها : 1963
محل سکونت : shomal.jpg
حالت من :  Gig.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (5).gif
تشکر شده : 4053
وبسایت من : وبسایت من


عضو غایب <br /> در این دیار ســـربی ، یک استکان، هـوا نیســــــت<br /> <br /> درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه ی دوا نیست<br /> <br /> مــعشوقه هـــای این شهر بر چهره، مــاسک دارند<br /> <br /> اح


داستان هشتم

تشرف وظیفه ساز

فاضل متدین جناب حجة الاسلام و المسلمین حسن فتح الله پور این چنین پیرامون چگونگی تشرف یکی از عارفان وارسته به محضر مقدس حضرت ولی الله اعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف از خود وی نقل فرمود که:

در ایام جوانی روزی پای منبر واعظی نشسته بودم، او سخن را به مسأله انتظار و ملاقات حضرت کشانید و در آن گفتار معنوی به نحو گلایه چنین اشارت کرد که مردم برای یافتن مرغ شان دنبال او رفته و بالاخره او را می یابند، برای یافتن امام حاضر خویش، تلاشی نمی کنند!؟

این سخنان سخت مرا تکان داد، تا جایی که تصمیم گرفتم خود - بنابر برخی شنیده ها - ریاضت نباتی را آغاز کنم تا شاید تشرفی برایم حاصل آید، از آن روز به بعد به پرهیز از خوردن هر گونه گوشت و محصولات لبنی پرداختم و آنگاه به حوزه ای در تهران رفته و در آنجا مشغول درس علوم دینی نیز شدم.

با توجه به شرایط آن روز حاکم بر تهران قدیم که حساسیت فوق العاده ای نسبت به ریاضت های عرفانی و معنوی وجود داشت، برخی بر من حساس شده و مرا به اموری متهم ساختند، که ناچار شدم برای فرار از اتهامات آنان، در سحر گاهان روزی، به سوی قم مهاجرت کرده، تا شاید در شلوغی حوزه علمیه قم، با آرامش خاطر درس خوانده و به امور معنوی خود نیز مشغول باشم.

در آن ایام هنوز ازدواج نکرده بودم، پس وقتی به قم رسیدم، از رفتن به حجره های مدرسه فیضیه و یا سایر مدارس اجتناب کرده، تصمیم بر آن گرفتم که اتاقی اجاره کنم، تا مبادا باز معروفیت! بیابم. پس به دنبال این بودم که اتاقی اجاره کنم. بنابراین از صبح تا نزدیک غروب آفتاب از این کوچه به آن کوچه رفته، تا شاید خانه و یا اتاقی دلخواه به دست آورم، ولی موفق نشدم. در آخرین ساعات روز که بسیار خسته و ناامید شده بودم، گذرم به یکی از کوچه های منطقه سیدان قم - واقع در خیابان چهارمردان - افتاد، از مغازه بقالی پرسیدم: آقا یک اتاق اجاره ای سراغ ندارید؟

پیرمرد نگاهی به من انداخت و گفت: چرا یک خانه است که بسیار قدیمی است، صاحب آن اینجا نیست، ولی این خانه به گونه ای است که هر کس ‍ داخل آن شده است، صبح سالم از آن بیرون نیامده است!؟

من که از فرط خستگی از حال رفته بودم، با خود گفتم این حرفها افسانه است و نباید به این افسانه ها اعتنایی کرد. از این جهت با خوشحالی گفتم: قبول دارم.

پیرمرد کلید بزرگی را از داخل میز برداشته و برای رساندن من به خانه و تحویل اتاق جلو افتاده و من نیز به دنبال او روان شدم. چیزی نگذشت که به خانه ای بسیار قدیمی که دارای دو اتاق دم دری بود، رسیدم. آن دو اتاق قابل استفاده بود، در حالی که سایر اتاقهای انتهایی آن خانه که در آن طرف حیاط قرار داشت، به خاطر فرو ریختن سقفشان قابل استفاده نبود.

پیرمرد کلید خانه را به من داده آنگاه پس از تعیین اجاره آن خداحافظی کرده و رفت. من نیز با اثاث مختصری که داشتم، به همان اتاق دم درب خانه وارد شده و پس از ساعتی نظافت، به نماز ایستادم. پس از اتمام نماز، برای استراحت آماده می شدم که ناگهان متوجه شدم کسی لای درب اتاق را باز کرده و می گوید: ننه، ننه، کسی اینجا نیست؟!

و بعد نیز بدون معطلی وارد اتاق شده و زنی پیر و خمیده را دیدم که چنین به من خطاب کرد و گفت:

ننه جان تنهایی؟ غذا داری که بخوری؟!   گفتم: بله، تنهایم و غذا هم الان ندارم. زن گفت: به خانه ام رفته و برایت غذا می آورم!

لحظه ای بعد آن پیر زن با یک بششقاب عدس پلو بسیار خشک و خالی بازگشت و آن را جلوی من گذارده و رفت. من نیز پس از مصرف شام، روی زیلوی مندرس اتاق دراز کشیده و به خواب عمیقی فرو رفتم:

نمی دانم چقدر از شب گذشته بود که ناگاه اتاق لرزید و از خواب پریدم، به زودی در آن تاریکی شب دو پرتو نورانی - شبیه چراغ قوه های پر نور - از گوشه آن اتاقهای خرابه را دیدم که آرام آرام به سوی من حرکت می کند، پس ‍ وقتی نزدیک و نزدیک تر شد، آن دو نور تنـــد را پرتو چشمان حیوانی دم دراز و شبیه به انسان یافتم، که خرناسه کنان به پنجره اتاق نزدیک می شد، پس از رسیدن به اتاق، لحظه ای مکث کرده و مستقیم بر من نگریست.

با این که جوانی با دل و جرأت بوده و قدرت روحی فراوانی داشتم، از مشاهده آن حیوان دارای این شکل و قیافه سخت به لرزه افتادم، لحظاتی بعد آن حیوان نزدیک تر آمده و روی درگاه اتاق نشست و باز به مشاهده من پرداخت.

در این هنگام، تنها راه چاره را دفع شر او از راه اذکار مأثوره یافتم. پس به آن اذکار مشغول شده، تا آن که ناگهان دیدم که او از درگاهی پایین پریده و رفت!

از همان لحظه به بعد تب و لرز شدیدی بر من عارض شد. آن شب بر من بسیار سخت گذشت، تا آن که صبح شد، دوباره پیرزن آمد و صدا زد:    ننه جان ننه جان! زنده ای یا مرده؟    گفتم: نخیر! زنده ام!

او وارد اتاق شد و از رنگ و روی من اوضاع نابسامان روحی و بدنی مرا فهمید و دیگر چیزی نگفت. چند روزی بدین منوال گذشت، تا آن که روزی او چنین گفت: جوانی به زیبایی تو؟ نباید تنها باشد و باید زن بگیرد!

گفتم: زن نمی خواهم، زن داری مسؤ ولیت آور است و چون من قصد ماندن دائم را در قم ندارم و باید در آغاز تابستان به تهران بازگردم، پس نمی توانم ازدواج کنم.

پیرزن اصرار کنان گفت: من زن بیوه مستمندی را سراغ دارم، که حاضر است با شما، ولو به صورت موقت ازدواج نماید، اگر شما با او ازدواج کنید، او نیز به پول مورد نیازش برای گذران زندگی دست یافته و شما نیز در این شهر تنها نیستید!

من هر چه انکار می کردم، او بیشتر اصرار می کرد! تا آن که پس از اصرارهای بسیار وی، به ناچار پذیرفتم. پیرزن با خوشحالی بیرون رفت و ساعتی بعد با زنی بازگشت!

پس از تعارفات اولیه، به آن زن بیوه، رو کرده و در کمال صراحت گفتم: من واقعــاً قصد ازدواج ندارم، این پیرزن بسیار اصرار می کند و می گوید که شما حاضرید بطور موقت ازدواج کنید، آیا چنین است؟ زن جوان با اشاره سر، موافقت خود را اعلام نمود.

مطمئن نبودم، پس دوباره گفتم: من تا اول تابستان بیشتر در قم نیستم و پس ‍ از آن نیز از شما جدا می شوم، مانعی ندارد؟

آن زن با اشاره سرش با این شرط نیز موافقت کرد، پس به ناچار صیغه عقد را جاری ساختم.

پس از خواندن عقد، زن چادرش را برداشت، با اولین نگاه در کمال تعجب او را دختری بسیار زیبا و جوان یافته و یقین کردم که او دختر است، نه زن بیوه. با ناراحتی به او گفتم: شما قبلا ازدواج کرده اید؟ زن سرش را به زمین انداخت و چیزی نگفت.

سکوت او مرا سخت عصبانی کرد، پس با تندی به او گفتم: دختر باید با اجازه پدرش ازدواج نماید، پدر شما که چنین اجازه ای نداده است. آن دختر به التماس گفت: به خدا سوگند پدرم راضی است!

گفتم: ادعای شما را نمی پذیرم، گذشته از این که شما باید شوهر دائم کنید، نه شوهر موقت، زیرا زندگی آینده شما تباه می شود!

دختر گفت: نه، تو را به خدا سوگند می دهم که از من طلاق نگیرید! چند روز است که پدر، مادر، خواهر و برادرانم گرسنه اند و تنها چاره رفع گرسنگی آنها این است که من شوهر کنم و از پول آن اعضای خانواده ام را از گرسنگی نجات دهم!

تازه متوجه جریان شده، پس بدون معطلی به او گفتم: چادرت را سر کن من به خانه تان می آیم.

او ابتدا سخت به وحشت افتاده و با التماس از من می خواست که چنین نکنم! ولی وقتی دید که التماسهایش فایده ای ندارد، به ناچار چادرش را سر کرده و به راه افتاد. از یکی دو کوچه که گذشتیم، نزدیک خانه ای ایستاد، در خانه را به صدا در آورد و پس از لحظاتی در حالی وارد خانه فوق شدم که به وضوح درستی کلام دختر را از چهره های زرد رنگ بچه ها و سایر اعضای خانواده می دیدم.

بدون معطلی به پدر خانواده گفتم: آنچه پول دارم - که چند برابر مبلغ مهر صیغه عقد بود - را با شما تقسیم می کنم، دخترتان را نیز طلاق داده، ان شاء الله شوهر خوبی بطور دائم برایش پیدا می کنم!

پدر و مادر آن دختر که از رفتار من سخت حیران شده بودند، ابتدا نمی پذیرفتند، ولی پس از اصرار زیاد من نصف کل مبلغی که به همراه داشتم به آنان دادم و از آن خانه بیرون آمدم.

در طول یک هفته، هر روز به حضرت معصومه (س) و حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل می شدم، تا شاید شوهر خوبی برای آن دختر پیدا شود و زندگی او و خانواده اش نجات یابد.

هفته ای دیگر برای سرکشی به آن خانه رفتم، در کمال تعجب متوجه شدم که آن دختر با بنایی ازدواج کرده است و از آن روز به بعد نیز زندگی آن دختر سر و سامانی گرفت و اینک نیز او دارای فرزندان چند است که هر یک زندگی نسبتا مرفهی دارند.

باری! آن داستان گذشت، ایام تابستان فرا رسید، تصمیم گرفتم به مشهد مهاجرت کنم و در آنجا نیز به ریاضت های نباتی و درس خواندن خویش ‍ ادامه دهم. پس بدون آن که پول زیادی در بساطم باشد، به سوی مشهد روانه شدم.

پس از رسیدن به مشهد، وارد مدرسه علمیه ای شدم و حجره ای در طبقه بالای آن گرفتم. چند روزی را با باقیمانده پولها گذراندم، ولی بالاخره پولها نیز تمام شد، رویی نداشتم تا به نزد بزرگان مشهد رفته و از آنان تقاضای کمک کنم. پس تصمیم گرفتم از خود حضرت رضا علیه السلام بخواهم تا ایشان لطفی کنند! چندین بار در طی یکی دو روز به حرم رفته و تقاضا کردم، ولی اثری ندیدم، تا آن که از شدت گرسنگی و ضعف در حجره افتادم، شب شد، به زحمت نمازم را نشسته خواندم و پس از لحظاتی نیز به خواب رفتم.

نمی دانم چند ساعت گذشت که ناگاه دیدم در حجره ام را می زنند. از خواب پریدم و بلند شدم! دو نفر روحانی سید وارد اتاق شدند و نفر جلو خود چراغ را روشن کرد و فرمود:

میهمان نمی خواهی!؟

با خود گفتم در این شرایط بی پولی و بی غذایی میهمان برایم رسید، پس به ناچار به خاطر احترام روحانی، آن هم سادات، با خوشرویی از آنان استقبال کرده و در کمال احترام عرض کردم: بفرمایید!

آن دو وارد اتاق شدند و در گوشه ای از اتاق نشستند. لحظاتی بعد یکی از آن دو نفر رو به دیگری کرد و فرمود: برو و از بیرون کبابی تهیه کن و بیاور و در ضمن مقداری خرما نیز تهیه کن!

آنگاه به من فرمود: چای را نیز دم کن.

من بدون آن که متوجه باشم که چندین روز است که در حجره چیزی یافت نمی شود، به گوشه حجره - که سماور و وسایل چایی در آنجا قرار داشت - رفته و دیدم که زغالی عالی، چای معطر و قندی بسیار خوب دارم، پس ‍ چای را دم کرده و بازگشتم، ناگهان دیدم که آن دو نفر دیگر با کباب و مقداری خرما وارد اتاق شد، پس سفره را انداختم و غذا را در وسط آن گذاشتم. آن آقا رو به من کرده و فرمود: قبل از آن که کباب را بخوری، مقداری خرما بخور!

پس چند خرما را خوردم، حالم بسیار مساعد شد، آنگاه شکمی از عزا در آورده و غذایم را نیز خوردم. سپس آن آقا رو به من کرده و فرمود: بیا این مبلغ پول را بگیر. به تهران بازگرد و درس را نیز رها کرده و به کاری که می گویم بپرداز. ضمنا ریاضت نباتی را نیز کنار بگذار.

آنگاه خداحافظی فرمود و از در حجره بیرون رفت.

با خود گفتم، خادم مدرسه آدم بسیار بد اخلاقی است، شاید به این آقایان که در این وقت شب از مدرسه خارج می شوند اهانتی روا دارد، که چرا در این ساعت مزاحم او شده اند، پس از پله های مدرسه به سرعت پایین آمده، هر چه گشتم کسی را نیافتم، به سوی درب مدرسه رفتم، در کمال حیرت متوجه شدم که در مدرسه قفل است، بعد از خادم مدرسه از دو نفر سید پرسیدم، او گفت: کسی را ندیده است. پس فهمیدم که او باید وجود مقدس ‍ حضرت ولی الله اعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد:

از آن روز به بعد هر چه از آن پول بر می داشتم، کم نمی شد. مرحوم آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نیز از آن پول، یک قران گرفت، من نیز به دستور حضرت بقیة الله اعظم علیه السلام که امرشان این بود که استعداد و وظیفه من طلبه شدن نیست، بلکه راه اندازی و مدرسه ای خصوصی بود، تا شاگردانی محب اهل البیت علیه السلام تربیت کنم، به تهران بازگشته و آن ریاضتهای نباتی را نیز کنار گذاردم.

روزها گذشت تا آن که شبی مرحوم آقا سید کریم - که تشرفاتش خدمت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در عصر حاضر برای همگان مسلم است - مرا به مجلس روضه ای در خانه اش دعوت فرمود، که تعداد افراد بسیار اندکی از جمله مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد در آنجا حضور داشتند. پس از پایان روضه، آنان رفتند، من دقایقی چند ماندم، وقتی خواستم از مرحوم آقا سید کریم کفاش خداحافظی کنم، ایشان فرمود: شما بمانید! امشب از نیمه گذشته حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به اینجا تشریف می آورند:

سرور و شادمانی تمام وجودم را احاطه کرد، پس با بی صبری به انتظار ایستادم، تا آن که شب از نیمه گذشت، ناگهان آن حضرت تشریف آوردند و در اولین نگاه متوجه شدم که این مرد بزرگ همان آقایی است که در مشهد به فریادم رسید و مرا به آن دستورات امر فرمود!


  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : بلاغ مبین

 
  و بر ما [وظيفه ‏اى] جز رسانيدن آشكار [پيام] نيست    


گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
تشرف یافتگان...داستان کسانی که خدمت امام زمان رسیدند...
شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳ ۰۷:۳۰ قبل از ظهر نمایش پست [12]
بانو
rating
شماره عضویت : 67
حالت :
ارسال ها : 7487
محل سکونت : : شهر باران هاي نقره اي
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 380
اعتبار کاربر : 47753
پسند ها : 10840
حالت من :  Sepasgozar.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (30).jpg
تشکر شده : 7322
وبسایت من : وبسایت من



توسل کودکی در هنگام سقوط از ساختمان

در روز شانزدهم شعبان المعظم 1415 قمری کودک نه ساله ای از طبقه ی بالای

یک ساختمان مرتفع سقوط میکند و از همانجا صدا میزند یا صاحب الزمان

اطرافیان که سقوط این بچه را دیدند بلافاصله سراسیمه به محل حادثه میدوند در

حالی که همه یقین داشتند که این پسر بچه یا مرده یا زخمی شده اما ناگهان

میبینند که پسر بچه صحیح و سالم از روی زمین برخاست و مشغول راه رفتن

است دور او را میگیرند و میپرسند چه شد ؟پسر بچه گفت میخواستم شخصی را

که در پایین است ببینم خود را خم کردم و چون او از نظرم دور میشد بیشتر خم

میشدم تا اینکه تعادل خود را از دست دادم و پرتاب شدم به طرف زمین به ذهنم

رسید که پدر و مادرم در تمامی گرفتاریها امام زمان را صدا میزنند و من هم

صدا زدم یا صاحب الزمان بلا فاصله متوجه شدم اقایی مرا گرفت و سالم بر روی

زمین گزاشت این ماجرا در حضور نماز گزاران مسجد جامع ضرابخانه تهران

نقل گردید و ار قول حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ رضا مقدسی امام جماعت

مسجد اعظم قلهک ثبت گردیده است.


دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران شماره 113


  می پسندم 5     0  5 
 
 
تعداد پسند های ( 5 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر

















امضای کاربر : باران 313

گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 1 از 2 < 1 2 > آخرین »



برچسب ها
تشرف ، یافتگان...داستان ، کسانی ، که ، خدمت ، امام ، زمان ، رسیدند... ،

« شمعی که داشت خاموش میشد! | داستانی بسیار زیبا و جذاب و البته آموزنده از حضرت عزرائیل با پیامبرخدا(صلوات الله) »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 09:18 پیش از ظهر