ابن بابویه به سند معتبر از حضرت علیبن الحسین علیه السلام روایت کرده است که:« در بنی اسرائیل شخصی بود که قبر مردگان را میشکافت و کفن مردگان را میدزدید. یکی از همسایگان او بیمار شد، ترسید که چون بمیرد آن کفن دزد کفن او را برباید، پس او را طلبید و گفت: من با تو در همسایگی چگونه بودم؟ گفت: همسایه نیکی برای من بودی. گفت: به تو حاجتی دارم. گفت: حاجت تو برآورده است.
پس دو کفن نزد او گذاشت و گفت: هر یک را میخواهی و بهتر است برای خود بردار و دیگری را بگذار که مرا در آن کفن کنند، چون مرا دفن کنند قبر مرا نشکاف و کفن مرا نبر. پس آن نبّاش از گرفتن کفن ابا کرد و بیمار مبالغه کرد تا سرانجام او کفن بهتر را برداشت. چون آن شخص مُرد او را کفن کردند. نبّاش با خود گفت: این مرد بعد از مردن چه میداند که من کفنش را برداشتهام یا گذاشتهام. پس آمد و قبرش را شکافت. ناگاه صدایی شنید کسی بانگ بر او زد:مکن! او ترسید و کفن را گذاشت و برگشت.
به فرزندان خود گفت: من چگونه پدری برای شما بودم؟ گفتند: نیکو پدری بودی. گفت: حاجتی به شما دارم. گفتند: بگو آنچه فرمایی چنان خواهیم کرد. گفت: میخواهم که چون من بمیرم مرا بسوزانید و سوخته استخوانهایم را بکوبید و هنگامی که باد تندی آید، نصف آن خاکستر را به جانب صحرا به باد دهید و نصف دیگر را به جانب دریا بیفکنید. گفتند: چنین خواهیم کرد. چون مُرد آنچه وصیت کرده بود به جا آوردند. در آن حال حق تعالی به صحرا فرمود: آنچه در تو است جمع کن! و به دریا فرمود: آنچه در تو است جمع کن! و آن شخص را زنده کرده و بازخواست فرمود: تو را چه باعث شد چنین وصیتی کنی؟ گفت: به عزت تو قسم از ترس تو چنین کردم. حق تعالی فرمود: چون از خوف من چنین کردی دشمنانت را از تو راضی میکنم و خوف تو را به ایمنی مبدل میسازم و گناهانت میآمرزم.»
بحارالانوار ۷۰/۳۷۷-۳۷۸، ح۲۲