آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۱۲:۵۸ بعد از ظهر
|
|||||
عضو
شماره عضویت :
1201
حالت :
ارسال ها :
24
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
16
اعتبار کاربر :
246
پسند ها :
26
تشکر شده : 99
|
فقط 3 دقیقه وقت میخاد بخونیش، ولی یه عمر بار روی شونت میذاره.....
بخونش و بگو یا حسین... اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره». هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.» اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد. آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم» به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام. آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ اینا کجا؟ما کجا
یکی بگه بهم حالا من جواب شهدارو چی بدم؟
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
|||||
|
اطلاعات نویسنده |
شهدا کجا و ما کجا(شهداشرمنده ام)
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۱:۴۳ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1311
حالت :
ارسال ها :
1657
محل سکونت : :
هرجا خطری تره
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
519
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
16628
پسند ها :
1231
تشکر شده : 2189
|
خاک بر سر من ....من یکی جوابی ندارم جز شرمندگی.
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شهدا کجا و ما کجا(شهداشرمنده ام)
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۴:۴۷ بعد از ظهر
[2]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
واقعا که
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شهدا کجا و ما کجا(شهداشرمنده ام)
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۴:۴۹ بعد از ظهر
[3]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
605
حالت :
ارسال ها :
365
محل سکونت : :
اهواز
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
237
اعتبار کاربر :
1894
پسند ها :
371
تشکر شده : 180
|
ما هم جوابی نداریم جزء شرمندگی
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شهدا کجا و ما کجا(شهداشرمنده ام)
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۴:۵۷ بعد از ظهر
[4]
|
|||
خدایاااااااااااا می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شهدا کجا و ما کجا(شهداشرمنده ام)
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۵۱ بعد از ظهر
[5]
|
||
عضو
شماره عضویت :
1184
حالت :
ارسال ها :
15
محل سکونت : :
زمين
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
35
اعتبار کاربر :
73
پسند ها :
33
تشکر شده : 0
|
خدايا خودت نذار شرمنده شهدا باشيم
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
شهدا ، کجا ، ما ، کجا(شهداشرمنده ، ام) ، |
|