آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۷ بعد از ظهر
|
|||||||||||||
بانو
شماره عضویت :
1001
حالت :
ارسال ها :
4221
محل سکونت : :
DAMAVAND
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
273
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
69947
پسند ها :
5815
تشکر شده : 6939
وبسایت من :
وبسایت من
|
حلاليت طلبيدن از خانوادهآن شب، تيمسار از همدان با همسرش در مكه تماس گرفت. خانم بابايي - كه به شدت هيجان زده بود - پرسيد: «عباس! چه وقت ميآيي!... من چشمم به در دوخته شده». او به آرامي گفت: «خاطر جمع باشيد كه من عيد قربان پيش شما خواهم بود». گفتگوي او با همسرش چند دقيقهاي ادامه داشت. در پايان، عباس، حلاليت طلبيد و تماس قطع شد. لحظهاي نگذشته بود كه ناگهان رنگ از رخسار خانم بابايي پريد و با صدايي لرزان با خود گفت: «واي! اين چه حرفي بود كه او گفت، براي چه حلاليت ميطلبيد؟». دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و ملتمسانه گفت: «خدايا! خدايا! عباس را حفظ كن». آنگاه به تلخي گريست.خاطرهاي از گودرزي (رانندهي شهيد بابايي)سحرگاه آن شب، شهيد بابايي همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد. به محض حركت، به خاطر خستگي، به خواب رفت.گودرزي (رانندهي شهيد بابايي) تعريف ميكند كه: مسافتي از راه را طي كرده بوديم كه ناگهان عباس از خواب پريد. نگاهي به اطراف كرد همه جا را تاريك ديد. سپس دستي بر سر كشيد و لبخندي زد. از داخل آيينه نگاهي به او كردم و گفتم: «چرا ميخندي؟». آهي كشيد و گفت: «چيزي نيست، خواب ديدم». گفتم: «خير است ان شاء الله».او بيآن كه چيزي بگويد، يك عدد گلابي از داخل پاكت برداشت و به من داد و گفت: «بيا بالامجان بخور». من نگاهي به او كردم و گفتم: «پس چرا خودت نميخوري؟». گفت: «ميخورم، اول شما كه خسته هستي بخور».در طول راه، تيمسار را زير نظر داشتم، پرسيدم: «شما چرا همش به من تعارف ميكنيد ولي خودتان چيزي نميخوريد»، گفت: «به فكر من نباش، بخور، نوش جانت». از لحن گفتههايش پيدا بود كه خيلي خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زير لب به نجوا پرداخت. وقتي جلو ساختمان معاونت عمليات رسيديم، عباس از اتومبيل پياده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاكت ميوه افتاد، ديدم او حتي يك عدد از آن ميوهها را هم نخورده است.صبح زود، تيمسار بابايي وارد دفتر معاونت عمليات شد و به آجودان گفت: «پروندهي خلبان اغناميان را بياوريد».پرونده را كه آوردند، صفحهي اول آن نامهاي در مورد درخواست وام بود. آن را امضا كرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقاي اغناميان سريعا اقدام كنيد». آنگاه ادامه داد: «از قول من عذرخواهي كنيد و بگوييد كه زودتر از اين نتوانستم تقاضايش را برآورده كنم».آنگاه خداحافظي كرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همهي كارهايي را كه لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش: سلما، حسين و محمد خداحافظي كرد.گودرزي (رانندهي تيمسار بابايي) ميگويد: «آنگاه رو به من كرد و گفت: «آقاي گودرزي! شما تشريف ببريد استراحت كنيد كه ان شاء الله بعد از عيد قربان برگرديد». سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: «اگر از من بدي يا قصوري ديدي، حلالم كن».گفتم: «مگر ميخواهيد به كجا برويد؟». دستي بر سر كشيد و پاسخ داد: «خوب ديگر هيچ كسي از يك ساعت بعد خود هم خبر ندارد»ديدار با پدر و مادرچند ساعت گذشت. او همراه «موسي صادقي» به سوي قزوين به راه افتادند. وقتي به قزوين رسيدند نيمههاي شب بود. عباس در مقابل منزل پدرش پياده شد و مثل هميشه با انگشت، ضربهاي به شيشهي پنجرهي كوچكي - كه كنار در بود - زد. لحظاتي بعد مادرش در را باز كرد. پس از روبوسي، به مادر گفت: «آقاجان خوابه؟». مادر پاسخ داد: «آره پسرم! خوابه». ميخواهم بيدارش كنم. مادر گفت: «بگذار وقت نماز كه بيدار شد او را ميبيني». گفت: «نه مادر! بايد زودتر حركت كنم، نميتوانم بمانم؛ يك مأموريت مهم دارم». بر بالين پدر رفت. نگاهي به صورتش انداخت. سپس خم شد و گونههايش را بوسيد. «حاج اسماعيل» چشمانش را باز كرد و گفت: «عباس جان! آمدي؟» او گفت: «ولي بايد زود برگردم؛ مأموريت مهمي دارم». پدر گفت: «ولي عباس جان! ما روز عيد قربان تعزيه داريم، براي تو هم نقش گذاشتهايم، بايد اين جا باشي». گفت: «باشد پدر جان! پس نقش كوچكي برايم بگذار، ان شاء الله عيد قربان ميآيم».وداع با پدر و مادرپس از ساعتي، عباس با پدر و مادر خداحافظي كرد و رفت. وقتي ماشين حركت كرد، او چند مرتبه برگشت و پشت سر را نگاه كرد.اتومبيل در انحناي كوچه از نظر ناپديد شد. مادر كه مضطرب و پريشان به نظر ميرسيد، رو به حاج اسماعيل كرد و گفت: «عباس را هيچ وقت موقع خداحافظي اين طور نديده بودم، دلم براي او شور ميزند». حاج اسماعيل لبخندي زد و گفت: «دلواپس نباش زن! خدا پشت و پناهش»، مادر هم تكرار كرد: «خدا پشت و پناهت پسرم! يا حسين! عباسم را به تو ميسپارم!»، آنگاه قطرهي اشكي بر گونهاش غلتيد.خواندن دعااتومبيل، شهر را پشت سر گذاشت. عباس كتابچهي دعا را از جيب درآورد و مشغول خواندن دعا شد. ساعتي گذشت. به موسي صادقي - كه در حال رانندگي بود - گفت: «من كمي ميخوابم، اگر خسته شدي بيدارم كن».چند دقيقهاي نگذشته بود كه صداي فرياد او در خواب، موسي صادقي را وحشتزده كرد. او علت فرياد را پرسيد. عباس - در حالي كه دست بر سر و روي خود ميكشد - گفت: «ببخشيد آقا موسي! خواب ديدم».ساعت چهار صبح بود كه به پايگاه هوايي همدان رسيدند و تيمسار تا شب، چند عمليات پروازي داشت.شب، «عظيم دربندسري» از همرزمان تيمسار هر چه كوشيد تا بخوابد نتوانست. با خود گفت: «امشب چه شب اسرارآميزي است، چرا اين قدر كلافهام؟»، برخاست و به طرف اتاق عمليات رفت؛ وقتي پشت در اتاق رسيد، صداي عباس در گوشش پيچيد:(ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انك أنت الوهاب) (بار پروردگارا! پس از آن كه ما را هدايت كردي، دلهاي ما را به باطل مايل مكن و از جانب خود بر ما رحمت فرست كه تو بسيار بخشندهاي (آلعمران: 8))(... ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا في أمرنا و ثبت أقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين) (بار پروردگارا! به كرم خود از گناه و ستمي كه درباره خود كردهايم، درگذر و ما را ثابت قدم بدار و بر قوم كافران، پيروزمان گردان (آلعمران: 147))«عظيم» آرام در را باز كرد و در گوشهاي نشست. محو تماشاي عباس شد. چند دقيقه بعد، عباس سر برگرداند و با صدايي آرام و دلنشين گفت: «آقا عظيم! چرا نخوابيدهاي؟».درهم كوبيدن تأسيسات دشمنروز جمعه 15 مرداد ماه سال 1366 و روز عيد قربان بود. تيمسار همراه با «سرهنگ نادري» براي آخرين پرواز، سوار بر هواپيما شدند. هواپيما پس از مانوري در آسمان، تأسيسات دشمن را مورد هدف قرار داد. با اصابت بمبها كوهي از آتش به آسمان زبانه كشيد. صداي تيمسار در كابين پيچيد: «اللهاكبر! اللهاكبر! اللهاكبر!»، ميرويم به طرف نيروهاي زرهي دشمن. چند لحظه بعد، باران گلوله و راكت بر سر نيروهاي دشمن باريدن گرفت. وقتي تيرباران به پايان رسيد، تيمسار گفت: «محمد آقا! برميگرديم».سرهنگ نادري ساكت بود. چند لحظه بعد صداي عباس فضاي كابين را پر كرد. او اين مصراع از تعزيهي مسلم را زمزمه ميكرد: «مسلم سلامت ميكند يا حسين!».ناگهان صداي انفجار مهيبي همه چيز را دگرگون كرد. او در يك لحظه احساس كرد كه به دور كعبه در حال طواف است؛ با صداي نرم و آرام گفت: «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك...». و آخرين حرف، ناتمام ماند.خاطرهاي از دادپي (يكي از دوستان شهيد بابائي)«دادپي»، (يكي از خلبانان و دوستان تيمسار بابايي) ميگويد: «عاشقان كعبه در حال طواف بودند، صداي اذان در فضا پيچيد. ناگهان بر جاي خود ميخكوب شدم و با چشماني شگفتزده عباس را ديدم كه احرام بسته. سراسيمه صف زائران را شكافتم تا خود را به او برسانم؛ ولي هر چه گشتم او را نيافتم».سخني از همسر شهيد باباييهمسر تيمسار بابايي ميگويد: «آن روز در مكه، هنوز ركعت دوم نماز را تمام نكرده بودم كه احساس كردم در دلم طوفاني برپا شده. لحظهاي چشمانم سياهي رفت؛ ولي بر خود مسلط شدم. ناخواسته اشك جلو چشمانم را سياه كرد».آخرين پروازسرهنگ نادري، درد شديدي در ناحيه پشت و بازويش احساس كرد و گيج شده بود، نميدانست بايد چه كند. آخرين تلاش خود را به كار گرفت و هواپيما را فرود آورد. با وجود ناتواني بسيار، از كابين خارج شد. او در حالي كه با قدمهاي لرزان از هواپيما فاصله ميگرفت، نگاهي به كابين شكستهي عباس انداخت.يكي از دوستان خلبان، به نادري نزديك شد. سرهنگ نادري نگاهي به اطراف و سپس نگاهي به هواپيما كرده، خود را در آغوش آن دوست انداخت و به شدت گريست. «سرگرد بالازاده» اولين كسي بود كه خود را به كابين هواپيما رساند. با شتاب از هواپيما بالا رفت. لحظاتي بعد در جلو نگاه ماتمزدهي حاضران، با دست بر سر خود كوبيد و فرياد زد: «عباس داخل كابين است»، آخرين كلام مؤذن در فضاي باند پيچيد: «اللهاكبر... اللهاكبر».در لحظههاي اذان ظهر عيد قربان، پيكر پاك تيمسار بابايي روي دستها تشييع شد و با آمبولانس به بيمارستان پايگاه انتقال يافت. (پرواز تا بينهايت (حكايتهاي كوتاه از رادمردي بزرگ)، سرهنگ علياكبر... و [ديگران]، تهران، انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش، 1374، ص 239 (با تصرف و تلخيص))راوي: يكي از نزديكان شهيد بابايي و همسر ايشانمی پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
خاطراتی از شهید عباس بابایی
دوشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۳۲ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
1311
حالت :
ارسال ها :
1657
محل سکونت : :
هرجا خطری تره
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
519
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
16628
پسند ها :
1231
تشکر شده : 2189
|
خداوندا مارا با شهدا محشور کن
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
خاطراتی از شهید عباس بابایی
دوشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۳ ۰۴:۵۰ بعد از ظهر
[2]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1042
حالت :
ارسال ها :
2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
395
اعتبار کاربر :
19494
پسند ها :
2065
تشکر شده : 1034
|
روحشان شاد.اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
خاطراتی از شهید عباس بابایی
دوشنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ بعد از ظهر
[3]
|
|||
روح مطهرشان شاد یادشان گرامی راهشان پر رهرو باد
الهی بحق عمه ی سادات «عجل لولیک الفرج»اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین خدایا ما را شرمنده شهدا و خانواده های عزیزشون نکن خدایا ما را قدر دان خون شهدا و ادامه دهنده ی راه امام و شهدا قرار بده یا زهرا سلام الله علیها
ممنون صبا خانم خواهر خوبم
عالی بود شکراً لک جزاک الله خیرا می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
خاطراتی ، از ، شهید ، عباس ، بابایی ، |
|