فیلم شیار 143 به کارگردانی نرگس آبیار بر گرفته از زندگی واقعی اختر نیازی مادر شهید محمد جعفر رضایی است که توانست در بزرگترین جشنواره هنری کشور یعنی جشنواره فیلم فجر عنوان نخست کارگردانی و بازیگری را به دست آورد.
نرگس آبیار به هنگام دریافت سیمرغ جشنواره فیلم فجر فیلم خود را به تمامی مادران شهید تقدیم کرد،در حالی که از صاحب اثر اصلا یادی نمی کند؛ از مادر 82 ساله ای که در شهر بیجار در خانه ای محقر زندگی می کند و در آرزوی دیدن فرزند شهیدش در خواب، حاضر به ترک آن خانه و نقل مکان به خانه و یا شهر دیگری نیست.
مریلا زارعی نیز در این فیلم با بازی خود گوشه ای از رنج استخوان سوز چشم انتظاری مادران این سرزمین را به نمایش گذاشت و با هنرنمایی خود مظلومیت این عزیزان را در قاب جادوئی سینما نشاند،اما دریغ خانم آبیار آن طور که باید در باره ایده شکل گیری فیلم که برگرفته از زندگی و سلوک خانم «اختر نیازی »مادر شهید محمد جعفر رضایی است، توضیح شفاف و قانع کننده ای ارائه نداده و در تیتراژ فیلم نیز از شهید رضایی یاد نکرد.
شهیدان و ایثارگران دیار گروس فصلی از زیستن را رقم زدند که در آن تجهیزات،کثرت لشکر و..... هیچ جایگاهی در ادبیات اعتقادی و سیاسی آنها نداشت و تنها ایمان و اعتقاد راسخ بود که مردان نستوه را در مبارزه بر سر آرمانها مستحکم و پایدار نگاه داشت.
خبرنگار بام ایران در این گزارش بر آن شد گوشه ای از آئینه تمام نمای زنانی را در خطه دیار گروس معرفی کند که توانستند در دامن پر مهر خود فرزندانی همچون محمد جعفر رضایی به انقلاب تقدیم کنند .تا آنها در میان آسمانیان مشهور تر از زمینیان شوند.
در یک صبح زمستانی مهمان مادری شدیم که در خانه محقرش چیزی جزء صفا و صمیمیت نبود . زینت خانه اش نام شهیدی بود که بر تابلوی غبار گرفته دل ما همچون نگینی می درخشید
حاج خانم اختر نیازی مادر شهیدی است که 15 سال رادیوی کوچکش همنشین تنهایش بود تا شاید خبری از محمد جعفر برایش بگوید.
مادر محمد جعفر زندگینامه اش دست مایه کارگردانان جشنواره فیلم فجر شد و توانست عنوان برتر این فستیوال هنری را کسب کند.
مادر شهید محمد جعفر رضایی از اعضای گروه معروف "ماسیزده نفر"با توجه به کهولت سن به گرمی ما را پذیرا شد.
مادر محمد جعفر 82 ساله با دقت به سئوالات ما پاسخ داد.
وی گفت:محمد جعفر رضایی متولد سال 43 بود و از همان دوران طفولیت علاقه شدیدی به انجام فعالیت های مذهبی داشت و در پایگاه مسجد سیدالشهداء فعالیت می کرد.
علاقه شدیدی به امام خمینی(ره) داشت و در دوران تحصیلی جزء دانش آموزان ممتاز دبیرستان طالقانی بود . در سال 61 به همراه دوازده نفر از دوستانش که شش نفر آنها شهید و شش نفر دیگر به اسارت دشمن درآمدند و یک نفر دیگر از همرزمانش که به درجه جانبازی نائل آمد به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدند.
مادر شهید آهی کشید و گفت: محمد جعفر بچه خوب ، مظلوم ، عادل و بي نظير بود.در انجام فعالیتهای منزل همیشه مرا یاری می کرد و علاقه زیادی به من داشت طوری که هر روز صبح قبل از خارج شدن از منزل دست هایم را بوسه می زد و سپس بیرون می رفت.
گریه امانش نداد و با صدایی بریده ادامه داد که او از بچگی مردانگی و بزرگواری در شخصیتش نمایان بود.
خانم نیازی در مورد خصوصیت اخلاقی فرزندش چنین می گوید:فردی منضبط و وظبفه شناس بود،به خواهر و برادر هایش توصیه می کرد که کمک حال من باشند. برای همسایگان احترام خاصی قائل بود.
وی گفت: محمد جعفر علاقه خاصی به کارهای هنری داشت به طوری که بافتن گلیم را از او یاد گرفتم.
فضاي اتاق از عشق و محبت مادرانه مملو ميشود ميگويم: هجران فرزند براي مادر هميشه سخت است حتي اگر آن فرزند شهيد شود و افتخار يك ملت و تاريخ يك مملكت باشد! تحمل اشكهايش را ندارم اشكهايم را با لبخندي پاك ميكنم و ميگويم ببين حاج خانم اين طوري كه نميشه هنوز بايد خيلي از آن روزها تعريف كنيد اگه قرار باشه كه گريه كنيد….
با گوشه روسری سبز رنگ اشکهایش را پاک کرد و گفت:محمد جعفر همیشه می ترسید از جبهه رفتنش چیزی برایم بگوید،می دانست که من با رفتن او مخالفت می کنم.
شب رفتنش محمد جعفر را دیدم که مشغول نوشتن نامه ای است از او پرسیدم که چکار می کند گفت: میخواهم بروم جائی بعد از رفتنم می گویم این نامه را برایت بخوانند.
صبح که برای خواندن نماز بیدار شدم ، دیگر محمد گلم را ندیدم.
خانم نیازی می گوید : حاج باقر سرابی یکی از دوستان صمیمی محمد جعفر بود ، همیشه با هم بودند و این را می دانستم که با دوستانش با هم به جبهه رفته اند.
حاج خانم در ادامه گفت: پسرم به همراه پنج نفر دیگر از دوستانش در سال 61 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند،اما محمد جعفر بعد از 15 سال دوری به آغوشم بازگشت.
مادر شهید محمد جعفر رضایی با مرواردیدهای غلتانی که بر گونه هایش جاری شد می گوید در این 15سال تنها مونس تنهایم رادیوی کوچکی بود تا شاید نام پسرم را در لیست اسراء اعلام کند.
وی گفت:تابستان سال 76 پایانی بود بر چشم انتظاری 15 ساله ام. از پاره دلم محمد جعفر چند تکه استخوان و پوتین هایش که لابه لای یک تکه پارچه سفید بود برایم آوردند.