این جمله رو بخون و اگر لبخند زدی این لبخند رو به دیگری هدیه کن. (بی سر و صدا وسایلتون رو جم کنید /و با صف برید تو حیاط /امروز معلم ندارید) "یادش بخیر" یادش بخیر... یادتونه؟تو نیمکت ها باید سه نفری مینشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز یادتونه؟موقع امتحان باید کیف میزاشتیم بینمون که تقلب نکنیم. یادتونه؟پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود و یه طرفش ابی و بعد با طرف ابیش میخواستیم خودکار و پاک کنیم و همیشه اخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا
hdk [lgi v, fo,k , h'v gfokn cnd hdk gfokn v, fi nd'vd indi ;k
این جمله رو بخون و اگر لبخند زدی این لبخند رو به دیگری هدیه کن.
(بی سر و صدا وسایلتون رو جم کنید /و با صف برید تو حیاط /امروز معلم ندارید) "یادش بخیر"
یادش بخیر... یادتونه؟تو نیمکت ها باید سه نفری مینشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز یادتونه؟موقع امتحان باید کیف میزاشتیم بینمون که تقلب نکنیم. یادتونه؟پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود و یه طرفش ابی و بعد با طرف ابیش میخواستیم خودکار و پاک کنیم و همیشه اخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف میشد. یادتونه؟گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن. یادتونه؟زنگ تفریح تمام که میشد مامورای ابخوری دیگه نمیزاشتن اب بخوریم. یادتونه؟ توراه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم. یادتونه؟سر کلاس وقتی گچ تموم میشد خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
همیشه هم گچ های رنگی زیر دستهای معلم میشکست. یادتونه؟قدیما که تلویزیون کنترل نداشت یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه و کانال هارو با پاش عوض کنه. یادتونه؟مچ دستمون رو گاز میگرفتیم با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت میکشیدیم. یادتونه؟وقتی حوصله درس نداشتیم الکی اجازه میگرفتیم میرفتیم دم سطل اشغال که مدادمون رو بتراشتیم. یادتونه؟دوست داشتیم مبصر صف بشیم که پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم یادتونه؟روزای سرد و بارونی ناظم میگفت مستقیم برین کلاس یادتونه؟وایمیسادیم تو صف بعد ناظممون میگفت یه جوری بگید مرگ بر امریکا تا صداتون برسه امریکا ما هم ....فکر میکردیم امریکا همین کوچه بقلیه از ته جییییییییگر داد میزدیم. یادتونه؟وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میگفت کو مشقت الکی تو کیفمون میگشتیم میگفتیم یادمون رفته یادتونه ؟ارزمون این بود که وقتی از دوستتمون میپرسیدیم درستون کجاست اونا یکی عقب تر باشن. اخیییییییییییییی یاد همش بخیر چقدررر شیرین بود!!! حالا هر کی خاطره داره از دوران تحصیلش بگه (مدرسه ..دانشگاه)
سال اول دبیرستان بودم که هفته اخر اسفند ماه بود که قرار شده بود اردوی مشهد بریم یادش بخیر خیلی خوب بود یه معلم زبان داشتیم که خیلی خوش سفر بودن مدیر هم بچه هارو تقسیم میکنه وشش تا شش تا جدا میکنه وبه معلمی میسپردکه مسئول ما باشن ما هم ازقبل رفته بودیم پیش معلم زبانمون که باید با ما باشه وازاین حرفا ....بلاخره بعدازچندساعت به مشهد رسیدیم خیلی خوب بود بعضی ازبچه ها که دفعه اولشون بود ....
تو هتل بودیم شب دوم بود خوابمون نمیبرد هرچی به مدیرمون گفتیم بزاره ما بریم حرم بهونه اوردن ونذاشتن ...
میگفتن : اگه گروه شما بره بقیه گروه ها هم بهونه شمارو میگیرن ....
مسئول ماهم که ماشالله همش درگیر کارا وخوابش بود...تا ساعت یک کمی بازی علمی انجام دادیم ولی فایده نداشت منم واقعا کلافه شده بودم یه دفعه ای تصمیم میگیرم که یواشکی ازهتل خارج شیم به دوستام سپردم حواسشون باشه من برم اطراف چک کنم بعد بیام خبربعدم ازپله هامیرم پایین میببنم که درهتل قفل کردن وجناب هتلدار روکاناپه خواببده بود نشد که یه دفعه ای بچه ها گروه چادر به سر میان پایین که باسروصداشون جناب هتلدار بیدارمیشه سریعا مدیرصدامیکنه ماهم که حسابی ترسیده بودیم سریع می دویدیم به سمت اسانسور بعد هرطبقه ای نگه میداشتیم ومیومدیم بیرون بعد میدیدم مدیر داره ازاسانسور میاد بالا ماازپله ها میرفتیم پایین ...هی ایشون میومدن ازپله ها ما بااسانسور میرفتیم انقد این کارو انجام دادیم که مدیرمون خسته میشه ودیگه میره تو اتاقش ولی میدونستیم که فرداش جریمه سختی داریم صبح که میشه میاد اتاقمونه میگه داریم میریم بازار ولی شما حق ندارین بیاین تا فردا که مبریم طرقبه اونجا خرید دارین انجام بدین ....
ماهم چقد ناراحت شده بودیم...خخخخ نزدیکای غروب بود که اومدن همه هم کلی خسته بودن بعدازشام همه میخوابن ماهم واقعا داشتیم کلافه میشدیم به معلمون میگیم ما میخوایم بریم حرم ....
ایشون قبول نمیکنن میگن اگه میتونین خودتون جیم شین وبرین ماهم که یه بارگیرافتاده بودیم نمیتونستیم ریسک کنیم تااینکه اتاق روبرویمون فاصله پنجره شون باکوچه ارتفاعی زیاد نداشت درحدیه پرش بود اونارو بعدازاصرار میاریم اتاق خودمون واتاقاروجابه جا میکنیم همه وضو میگیریم واماده میشیم پنجره بازمیکنیم کوچه خلوت بود کمی هم ترسیده بودیم خخخخخ که مبادا لو بریم
معلمون هم که دلش نمیاد ایشون هم قبول میکنن باما جیم شن اول من میرم بعد کم کم بچه ها میان وبعد معلممون که ازارتفاع میتزسید ونمیتونست بیاد ماهم اصلا ازمنتظر بودن خوشمون نمیومد گفتیم خانم مارفتیم اگه تونستین بیاین خخخخخخ دیگه مامیریم تانزدیکای طلوع افتاب حرم میمونیم بعد برمیگردیم
ولی پنجره بسته بود معلممون ودیگه مجبوربودیم لو بریم که دیدیم مدیر دست به کمر سالن وایستاده چپ چپ مارونگاه میکنه تااینکه داداش میره بالا ودعوامون میکنه
ماهم که اصلا حرف نمیزدیم حرصشو بیشتر درمیاوردیم یه دفعه ای میافتن دنبالمون ازحرص زیاد حالا ایشون بدو مابدو مابدو ایشون بدوووووو
این وسط هم بچه ها دست میزدن وشعرموش بدو وگربه بدو رومیخوندن
مدیر که ازخنده دیگه عصبانیتش یادش رفته بود اروم شده بود ودیگه کاری نداشت باهامون ولی تااخر اردو خودش شد مسئولمون نذاشت دیگه یه دقیقه ازش دورشیم
خیلی خوش گذشت بااینکه مدیرمون اذیت کرده بودیم ولی همین شده بود سوژه بچه های دیگه وحسابی بهشون خوش گذشته بود
یادش بخیر ....ممنون ابجی یاس زهرا
چه با دل وجراتی حجاب خخخخخ
یه سری بود پنجم ابتدایی بودم اصلا اهل درس نبودم اون موقع
مدیرهر ماه به ماه میامدچک میکرد کی درسش بهتر شده ..هربار که میامد یه عده ای که درس نمیخوندن همونا باز شناخته میشدن (باکمال تاسف اسم منم جز اونا بود)
نزدیک ترم دوم بود که مدیرسرصف اعلام کرد هر کسی این ترم مخصوصا پنجمی ها امدم سرکلاسشون دیدم پیشرفت نکردن یه راست پرونده زیربغلشون تشریف میبرن خونه این دیگه فرصت اخره
منم که هیچی نخونده بودم اون روز جغرافی داشتیم بعد دیدیم زنگ دوم مدیرامد اسم منم که جز اول دفتر بود صدام زدمنم با ترس ولرز ایستادم داشت ازم میپرسید هیچی بلدنبودم بهم گفت برو بایست بیرون
همینطور دونه دونه بچه ها رو کشید بیرون که نزدیک به 10نفر بودیم دوباره همون تیم قدیم تشکیل شد
رفتیم دفتر دیدم قضیه جدیه (ما فکر میکردیم مثل هر بار تهدید مون میکنن بعد میریم سرکلاس )
تا پرونده ها رو اوردن درحیاط رو باز کردن منم نزدیک بود غش کنم برم خونه با پرونده؟
دراینجاست که تواضع خودم رو نشون دادم با گریه به مدیرمون گفتم خانم اجازه بده دستتو ببوسم
خداییش تا بحال دست کسی رو نبوسیده بودم ولی چه معجزه ای شد دستشو بوسیدمو زندگیم از این رو به اون رو شد خخخخخ
بعد ازاین واقعه رومانتیک به چه جاهایی رسیدم ...مبصرشدم ...مامور دفتر حضورو غیاب شدم ...خلاصه گاهی وقتا فشار زندگی ادم رو مجبور به چه چیزایی میکنه خخخخخخ