آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
چهارشنبه ۱۵ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۳۸ بعد از ظهر
|
|||||||||||||||
بانو
شماره عضویت :
1001
حالت :
ارسال ها :
4221
محل سکونت : :
DAMAVAND
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
273
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
69947
پسند ها :
5815
تشکر شده : 6939
وبسایت من :
وبسایت من
|
برای گزراندن دوره خلبانی در پایگاه رییس واقع در شهر لاواک از ایالت تگزاس آمریکا بودیم.فرهنگ غرب بر روی اکثریت دانشجویان تاثیر گذاشته بود.مدت زمانی که عباس در رییس حضور داشت با علاقه ی زیادی دوست یابی میکرد.آنها را با معارف اسلامی آشنا میکرد و میکوشید تا در غربت غرب از انحرافشان جلو گیری کند. به یاد دارم که در آن سال به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشور های مختلف اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.همسویی نظرات و تنهایی از علت های نزدیکی و دوستی من با عباس بود.به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم.در کمال شگفتی نخی را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.نخ در ارتفاع متوسط بود به طوری که مجبور به خم شدن وگذر از زیر نخ شدم به شوخی گفتم: عباس! این چیه؟چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟ او پرسش مرا با پاسخ میوه که همیشه در اتاقش برای مهمان نگه میداشت بی پاسخ گذاشت. بعدا دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی بند و بار است و در طرف دیگر اتاق دقیقا رو به روی عباس تعدادی عکس از هنر پیشه های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است. با پرسش های پی در پی من عباس توضیح داد که با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفا به این سوی خط نیاید.بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت.و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روز ها پس از یکدیگر میگذشت و من هفته ای یکی دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده ی او به تمرین درس های پروازی مشغول میشدم.هر روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود به طوری که به راحتی از زیر آن رد میشدم. یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست.علت را جویا شدم عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد من با کمال شگفتی دیدم که عکس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی نیز اثری نبود.عباس گفت:دیگر نیازی به نخ نیست چون دوستمان هم با ما یکی شده. روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری گرفته بود. عباس همین قدر که شخصی را شایسته ی هدایت میافت میکوشید تا شخصیت او را دگرگون کند.آن نخ آن مرزبندی و مشاهده اخلاق و رفتار عباس آنچنان در روحیهی آن شخص تاثیر گذاشته بود به پوچ بودن و ضرر و زیان کار حرامش آگاه شد و آن را ترک کرد.گرچه آن شخص نتوانست دوره خلبانی را با موفقیت طی کند و به ایران بازگردانیده شد.ولی هر بار که بابایی را میدید با لبخندی خاطره ی آن روز را یاد آور میشد. و خطاب به شهید بابایی میگفت که بر عهد خود پایدار است.
می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
خاطره ای از شهید بابایی
چهارشنبه ۱۵ امرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۵۲ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
371
حالت :
ارسال ها :
831
محل سکونت : :
اصفهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
223
دعوت شدگان :
1
هشدارها :
1
اعتبار کاربر :
6586
پسند ها :
1229
تشکر شده : 656
وبسایت من :
وبسایت من
|
ممنون ...افتخار ما اصفهانی ها هم اینه که ایشون تو شهر ما فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان را بر عهده داشته ...روحش شاد و یادش گرامی
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
موضوعات مشابه | ||||
عنوان موضوع | نویسنده | پاسخ | بازدید | آخرین پاسخ |
عباس جان عیدت مبارک...خاطره ای از شهید بابایی+عکس |
تنهاترین سردار |
2 | 2023 | مطهره سادات |
خاطره ای از زندگی سردار شهید عباس بابایی/ توسل به آب فرات |
قمرخانم |
0 | 2629 | قمرخانم |
عیدی سربازان ... / خاطره ای از سرلشکرخلبان شهید عباس بابایی |
قمرخانم |
0 | 3397 | قمرخانم |
برچسب ها
|
خاطره ، ای ، از ، شهید ، بابایی ، |
|