آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۳ ۰۵:۲۰ بعد از ظهر
[181]
|
|||
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۳ ۰۱:۴۱ بعد از ظهر
[182]
|
|||
ای شهدا ، برای ما حمدی بخوانید ...
که شما زنده اید و ما مرده ... می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۸:۳۴ بعد از ظهر
[183]
|
|||
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۸:۳۵ بعد از ظهر
[184]
|
|||
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۸:۳۶ بعد از ظهر
[185]
|
|||
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ ۰۹:۴۰ بعد از ظهر
[186]
|
|||
رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش.
چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،من میرم! اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست. شاید هم جنازه ام پیدا نشه! در دل مادر آشوبی به پا شد. رضایت نامه را امضا کرد. پسر از شدت شوق سر به سر مادرش میگذاشت. -جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی . بیهوش نشی هااا چادرت را هم محکم بگیر!
تو چه با غیرت نگران چادر مادرت بودی
و مردان شهر من چه راحت چادر از سر زنانشان برداشتند. من از گفتن شرمنده ام شرم دارم!!! می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۱۲ بعد از ظهر
[187]
|
|||
با لهجه ی خـون شنیـدن دارد... وتو دیدی که همین خون عاشقی را به روایت میگفت پسری شش ماهه خون درراه بهترینش داده می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۱۱:۱۵ بعد از ظهر
[188]
|
|||
می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۲:۰۸ بعد از ظهر
[189]
|
|||
المومن کالجبل الراسخ
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود. هر روز شهید می آوردند... پیرمر، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت. روزی از روزها همین که داشت لابلای پیکرمطهر شهدا عبور می کرد، شهید نظرش راجلب کرد؛ کمی بالای سر شهید نشست روبه شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت: باریکلاااا، باریکلاااا، و بلند شد و به کارش ادامه داد. یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ پیرمرد رفت و جویاشد. پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت. همان یک نفر، سماجت کرد، تا ببیند قضیه ی باریکلا گفتن های پیرمرد چه بوده است. پیرمرد با همان آرامش گفت: پسرم بود. می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۹:۰۲ بعد از ظهر
[190]
|
|||
در این کوچههای بنبستِ نفْــس، پرواز، ممکن نیست ! باید، چگونه زیستن بیاموزیم، از آنان که گمنــــام رفتند ... می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۹:۰۳ بعد از ظهر
[191]
|
|||
چند روزى بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقاى خانه نبود. از بچه ها هم که خبرى نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدى، با لباس خاکى و عرق کرده، آمد تُو. تا دید رختخواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توى آشپزخانه. صداى ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال مى آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف هاى مانده را شست، سینى غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم «مادر!چه طور بى خبر؟» گفت «به دلم افتاد که باید بیام.» شهید مهدی زین الدین منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
بدون هیچ عنوانی...
چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ ۰۹:۰۵ بعد از ظهر
[192]
|
|||
منبع : برگرفته از سایت شهیدان .62 می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
بدون ، هیچ ، عنوانی... ، |
|