آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۱۲:۳۱ بعد از ظهر
[121]
|
|||
15 مهر إن شاءالله همه با هم بریم
ما که جا داریم شما رو نمیدونم (البته هر کی دلش هوائیه یه کاروان میبره، چند نفری جا داری، نفری 175 هزار تومان، 4 روز، هتل سوئیت، ده دقیقه پیاده روی تا حرم، هر روز سه بار ماشین رایگان هست واسه حرم و ... اینم شماره تماس 09100756375 می پسندم 5 0 5 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۱۲:۳۲ بعد از ظهر
[122]
|
||
عضو
شماره عضویت :
1227
حالت :
ارسال ها :
22
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
24
اعتبار کاربر :
44
پسند ها :
19
تشکر شده : 5
|
من که دیدم کاروان راه افتاد سریع بار و بندیل می کنم که بریم پابوس آقا امام رضا و قبلش به همشهریم غریبه آشنا زنگ می زنم میگم خاخر چه هنیشتویی که وچا درشوننه... جم هکان بوریم...
خلاصه طبق برنامه ریزی محرمانه با بچه ها همگی ابتدا رو سر سعید 313 خراب میشیم...خوب که رفتیم خونشون یکی دو هفته موندیم و اجر جاسوسیشونو دادیم و متنبهشون کردیم در حالی که دو هفته گذشته و ادمین فکر میکنن سعید313 خالی بسته بودن با خیال راحت خونه نشستن که یهو ما یاران منتظر قشنگ میریم غافلگیرشون می کنیم... البته اونجا هم یه ماهی می مونیم..و خوب هر روز زیارت میریم آخه معلوم نیست که دیگه کی قسمت بشه آقا بطلبه...والاااااااااااااا می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۱۳ بعد از ظهر
[123]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1224
حالت :
ارسال ها :
107
محل سکونت : :
زمین خدا
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
36
اعتبار کاربر :
555
پسند ها :
121
تشکر شده : 103
|
حالا بچه ها زیاد ناراحت نباشید ادمین که انقدر تعارف کرد برین اونجا همه شرمنده شدن انقدر براتون گشتم تا بالاخره با پارتی تونستم اینجارو براتون جور کنم نترسین بابا 4 ستاره ی دوتایم اتاق داره پسرها جدا دخترام جدا ای بابا مگه نگفتم شلوغ نکنین جا برای همه هست حالا اگرم جا نشدین یک تماس بگیرین یک 5 ستارشو مثل هتل پردیسان براتون به خرج یگانه مدیر محترم کاروان جور میکنم جهنمو ضررررر حالا توشم ببینین این تازه یک اتاقشه می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۴:۱۶ بعد از ظهر
[124]
|
|||
نوشته شده توسط : یگانه 313 » بله ما که دیشب اصلا معلوم نبود کجا خوابیدیم یا توی خیابون خوابمون برده یا توی لابی خوابیدیم یا خونه ی اقا سعید اینا بودیم یا توی حرم بودیم یا وایساده خوابیده بودیم والا اصلا معلوم نبود کجا خوابیده بودیم کسی میدونه منو راهنمایی کنه خب بله امروز روزه تولده امام رضاس اگه خدا قبول کنه رفتیم زیارت به قول پونه جون گروه گروه شدیم و رفتیم حالا تو راه شیطنت های کردیم بماند خدا مارو ببخشه تو راه حرم چه کارا که نکردیم ما قبل اینکه راه بیوفتیم خیلی معطل شدیم همش به خطر این پونه ی خیر دیدس تا لحظه اخر میگفت چی بپوشم بیام حرم اخر من رفتم با مهربانی راهنمایشش کردم گفتم پونه یا اینو میپوشی میای بریم یا من میدونم تو خشم اژدهام دیگه پونه هم که دستو پاش میلرزید گفت چشم چشم یگانه تو جوش نیار اومدم به یه ثانیه نکشید پونه ملحق شد به گروه خلاصه راه افتادیم و رفتیم به حرم رسیدیم همه هوایی شده بودن هیچ کس حواسش به هیچی نبود به غیر از گنبد طلا و و در نظر گرفتن حاجات هاشون همه از دم اشک تو چشماشون جمع شده بود و محو تماشای گنبد بودن خانم ها و اقایون از هم جدا شدن رفتن سوی خودشون همه رفته بودن برای خودشون با امام رضای خودشون خلوت کنن تا نماز ظهر اونجا بودیم نماز و خوندیم و و شروع کردیم به پیدا هم دیگه اقا من زنگ بزن پونه زنگ بزن بلاغ زنگ بزن همه به همه زنگ میزدن تا یه جا وایسن تا همو پیدا کنیم خب خداروشکر تونستیم همو پیدا کنیم ولی متاسفانه یه نفر پیداش نبود کسی نبود جز جمعه موعود گفتم وای خدایا این افسردگی کار دسته دایی داد فکر کنم قش کرده هی زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ زنگ انتن نمیداد ولی ما خسته نمیشدیم هی زنگ میزدیم اخرش پونه برای اخرین باز زنگ زد دایی برداشت چی شده چی نشده دایی کجایی خبر رسید که بله ضغری خانوم داره بچش به دنیا میاد پونه خودت و برسون امام رضا همون لحظه حاجت دله دایی جمعه رو داد ما خوشحال و خندان خودمونو رسوندیم به دایی و صغری خانوم بعد ........ بله...داشتیم میرفتیم پیش دایی ضغری و جمعه خانوم...آخ ببشقید مظورم همون صغری خانومو دایی جمعه بود خخخخ یه لحظه احساس کردم به واقعیت برگشتم خخخ خب برگردیم به داستان... البته تا ما برسیم بچه ی جمعه به دنیا اومده بودش...اگه ضد حال داستانی خوردین ببخشید یگانه خانوم بعد گفتیم خب الان ما برا اینا چی چش روشنی ببریم...جمعه خودش چه تحفه ای بود که بخای برا بچش ببریم با اون ونگ وونگش امه سر و کله ره در ورنه تو این گیر و دار بودیم که قرار شد یه ماه پول پوشک بچشو رایگان بهش بدیم تا اول کار یهو پس نیوفتهالبته باس بدونی که الان یه پوشک بچه 50 تایی نزدیک به 20 تومنه...یه بچه روزی 3 دست پوشک عوض میکنه...میشه به عبارتی هیژده تا...چرا هیژده تا؟پس چنتا؟21؟چرا 21؟پس چنتا؟وا...خخخخخ عجب بازی هستشا...خب معلومه دیگه جمعه تعطیله بچشم جمعه تعطیلعه خخخخخخخخخخخخ بهترین جمله فلسفی عمرمو گفتم خخخخخخخخخخخ خلاصه قرار شد یک ماه رایگان پول پوشک بچه ی جمعه و که هنوز نمیدونیم دختره یا پسره رو بهش بدیم... حین راه پونه خانوم خیلی ناراحت بودش...میگفتیم چیشده آخه چرا گریه...شگون نداره ...پشت سر بچه گریه کنی... اما اون همش گریه میکرد... .بعد یهو داد زد گفت من پولموووووووووووووو میخامجمعه ی نامردددددددددددددددددددددددددددد پولمو بدههههههههههههههههه پولتو میخای؟؟؟پول چی؟ جمعه برا چی؟چیشده؟نکنه از توهم پول قرض کرده بابت بچه به دنیا آوردنش بعد گفت نه بابا...قرار شد من بچشو به دنیا بیارم...آخرشم ازش شیرینی بگیرم و یه پول اضافه ورگنه بچشو بهش ندیم اما الان تمومه نقشه هام نقش برآب شدش گفتیم خب بابا گفتیم چی شده حالا...این سری نشد..سری بعدی..بچه ی بعدی.... پول دو تارو باهم حساب کن رسیدم دم بیمارستان... آقا رفتیم پیش جمعه...جمعه رو دیدیم که بدو بدو یه چش اشک و یه لب خنده اومد پیشمون... منو کشید کنار گفتش : جمعه : برار دوندی که من تره خله خله دوس دارمه..ته شه دوندی که من ته خاطر خله خله خامبه...دوندی یا نا؟ته ناز بخرم..ته عسل بخرم...ته مه خار رفق هسسی جمهه در ظاهر اینجوری بود اما در باطن اینجوری بود ترجمه : داداش میدونی که من تورو خیلی خیلی دوست دارم...خودت میدونی که من خاطرتو خیلی میخام...میدونی یانه؟نازتو بخورم..عسلتو بخورم... تو بعرتین رفیق منی من : جمعه : بوین پیمان جان...مه آبرو در خطر دره برار...هیچ پولی شه همراه نیاردمه...اتا لطف هکن اتا دست بگردون مسسه پول جمع هاکن...شه زن و وچه ره بیمارستانه جا مرخص هاکنم ترجمه :ببین پیمان جان..آبروم در خطره داداش...هیچ پولیم همرام ندارم...یه لطفی بکن..یه دست بگردون برای من پول جمع کن تا زن و بچمو مرخص بکنم جمعه در ظاهر جمعه در باطن من : بوووووووووووووووووور پسر...من شه هف خط روزگار هسسمه..ته خانی مه سر کلاه بیللینا من پولی ندارمه...همچین کاریم نکمبه... به جون ته اتا وچه راسسه گمبه ترجمه : بروووووووووووووووو پسر جان...من خودم هفت خط روزگارم..تو میخای سر منو کلاه بزارینه...من همچین پولی ندارم...همچین کاریم نمیکنم جمعه : ینی من بورمینی خداره خش انه...ته دست درد نکنه...خوب رفاقت هاکردی..خوب احسان پلی مره ضایع هاکردی..خوب یاران منتظر پلی مه آبرو رو بخری جمعه در ظاهر جمعه در باطن خندش برا اینه که داره نقشه ای که کشیده برا در رفتن از مخارج بیمارستان و شیرینی گرفتن از بچه ها جواب میده ترجمه : ینی من برم...ینی خدارو خوش میادش...دستت درد نکنه...خوب رفاقت کردی در حقم...خوب پیش احسان منو ضایع کردی...خوب پیش یاران منتظر آبرومو خریدی من وقتی جوگیر میشم : باشه برار...من ته نوکرمه...ته فدا بومبه...مگه من تومبه تره تینار بییلم....ته ناز بخرم..برمه نکن که اشکات بدجور مره خراب میکنه من در حین گفتن این جمله ی آخر این بودم در باطن اما در ظاهر این بودم باشه الان شومبه تسسه پول جور کمبه...ته بور غصصه نخر پسسته بخر جمعه در ظاهر جمعه در باطن ترجمه : باشه داداش...من نوکرتم..من فدات بشم...مگه من میتونم تنهات بزارم...نازتو بخورم...گریه نکن که اشکات بدجور خرابم میکنهباشه الان میرم برات پول جور میکنم..تو برو غصه نخور...پسته بخور جمعه : برار هیچ کسه خور ناوی مسسه پول خانیا..باوش اتا گرفتاری پیش بیمو..اتیاج به پول دارمه...مره ضایع نکنیا..اکی ترجمه : داداش به هیچکس نگی برا من پول میخایا...بگو یه گرفتاری برا خودت پیش اوم احتیاج به پول پیدا کردی..منو ضایع نکنیا..اکی من : اکی جمعه وقتی از پیش ما رفت داره میره پیش خانومش در ظاهر و باطن جمعه پیش خانومش عزیزم صغری باجی طلایی من..مرغ حنایی من...این بلاغ یکم بهم بدهی داشتش رفتم ازش گرفتم...نامرد مگه میداد...به زور رفتم ازش گرفتم من وقتی دارم میرم پیش بچه ها پول بگیرم من به بچه ها : بچه جمعه پول بیمارستان نداره بده اومده ازم پول میخاد...من در باطن :خوب ضایع شدش بهش پول میدین؟در ضمن به من ربطی نداره ها...هرکس خاست خودش بده،بده..بعد با جمعه طرف حسابینا نه من بچه ها :پول نداریم...همون پول پوشک بچشم از سرش زیادیه2 روز بره پیش افغانیا کار بکنه پولش جور میشه پونه : واااااااااااای خدایاااااااااااا شکرت..دیدین دیدین....آه جگر سوز من آخر جمعه رو گرفتش..جز جگر بزنه...ایششششششششششش چقد بش گفتم بیار خودم بچت و به دنیا میارم...قبول نکرد...الان حقشهههواااااااااااای شکرت خدا...دیدین آهم گرفتتش..شماها هم حواستون بشه...اگر اینکارو بکنین آهم دامن شماهارو هم میگیره همه ی بچه ها : پونه : ایشششششششششششششششششششششششششششششششش می پسندم 6 0 6 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۴۳ بعد از ظهر
[125]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
655
حالت :
ارسال ها :
966
محل سکونت : :
یه جایی
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
283
اعتبار کاربر :
6586
پسند ها :
418
تشکر شده : 1464
|
دایییی مبارکهههههههههههههههه
اینم عکس بچه ونگ ونگ میکنه حالا نمیخواین برین عیادت ادمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟(الان دوباره غش میکنه)
ویرایش ارسال توسط : *زينب*
در تاریخ : دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ ۰۶:۵۷ قبل از ظهر می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ ۰۲:۵۶ بعد از ظهر
[126]
|
|||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
خب میبینم که هیچ کی پیگیری نمیکنه
خب یاران آماده باید دا ریم بر میگردیم شهر های خودمون البته بگما چون برای امروز قطار گیر نباووردم با اتوبوس میریم تا نیم ساعت دیگه حرکته دایی جان زنو بچتو جمع کن داریم میریم حد اقل داستان و به خوبی خوشی تموم کنبد دیگه نیمه کاره نزارید راستی ادمین قسمت دیدارت نصیب یاران منتطر نشد حداقل برای بدرقه بیا ترمینال راهیمون کن می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ ۰۳:۰۸ بعد از ظهر
[127]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
93
حالت :
ارسال ها :
472
محل سکونت : :
تهران
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
255
اعتبار کاربر :
3025
پسند ها :
329
تشکر شده : 620
|
تهرانیا رسیدین خبر بدین من براتون گوسفند خریدم
بکشیمو گوشتشو کباب کنیم البته اگه غیر تهرانیا هم دوس دارن تشریف بیارن در خدمت هستیم ما مهمون نوازیم مثل بعضیها................ می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ ۰۳:۴۹ بعد از ظهر
[128]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
من نمیامممممممممممممم
یگانه واقعا که ........... دختره چیزززززززززززززز که ما رو از کار انداخت من نمیام باید ادمین جز جگر نزده را ببینم اقا سعید و ایلیا و مرتضی چرا ادمین نذاشت بیایم هااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ................................................................................................... می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳ ۱۱:۵۳ بعد از ظهر
[129]
|
|||
مدیر انجمن مطالب جالب
شماره عضویت :
658
حالت :
ارسال ها :
2423
محل سکونت : :
پایتخت
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
341
اعتبار کاربر :
31653
پسند ها :
1693
تشکر شده : 4530
|
خب یاران منتظر واقعا ممنونم که منو تو این سفر همراهی کردید الان ساعت 23:48 دقیقس فکر کنم نماز صبح رو خونه های خودمون میخونیم
قصد از این سفر زیارت امام رضا بود نه زیارت آقا علی )ادمین ( امیدوارم امام رضا حاجت دله همه شما یاران منتظر رو بده خوبی و بدی اگه تو این سفر از من دیدید حلال کنید ای همسفران بی نظیر می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳ ۰۸:۲۳ قبل از ظهر
[130]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
499
حالت :
ارسال ها :
4733
محل سکونت : :
حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
1103
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
74582
پسند ها :
4202
تشکر شده : 5426
|
یگانه جون من که حلالت نمی کنم حالا درسته ما زوج بودیم اما آخه این همه بی مهری این همه بی توجهی
اون از حرم که منو کاشتین جلو ی سقا خونه زیر پام ورزشگاه آزادی سبز شد /قربون امام رضا برم که اونم غریبی منو درک کرد حلالت نمیکنم من هنوز اونجام هرجا رفتین منو با خودتون نبردین بچه هام هی گفتن کو این دوستات کو این یاران منتظر که خودتو کشتی واسشون کو این یاران انجمن که هی ازشون برامون تعریف میکنی وساعت ها از ما میزنی وبه اون ها می رسی ومن شرمنده ی نگاهشون شدم . اگه پارک رفتین که جای بچه های من اونجا خالی بود فک میکردی اونا هم خواهر برادرای خودت بودن خب هتل دعوتتون کردن انگار نه انگار ما هم هستیم .اشکال نداره ما هم خدای بالا سری داریم . منبعد دیگه اقامونم اجازه نمیده زیاد بیام این دوروبرا آخه پیشش کلی شرمنده شدم . دفه بعد دعوت کردی ما زوجا رو دعوت نکن همون مجردا با هم باشین بهتره ومن الله التوفیق
ویرایش ارسال توسط : حریم قدس
در تاریخ : سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳ ۰۸:۲۸ قبل از ظهر می پسندم 6 0 6 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳ ۰۳:۲۹ قبل از ظهر
[131]
|
|||
الان ساعت3:30 صبحه چشام کور شد 12 صفحه و خوندم
اولا= زیارتتون قبول دوما= خیییییییییییییییلی بی معرفتین. منو چرا با خودتون نبردین ها. این بلاغ و جمعه و سردار و قاصدک داشتین میرفتین چرا منو نگفتین هااااااااان؟ بازم معرفت یاسمن تو صفحه 6 اسممو آورد{ یاسمن فدایی داری اومدی شمال حتما منزل ما تشریف بیار خوشحالم میکنی} سوما= سوغاتی من چی شد؟ نخود کشمش گرفتین؟ می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
برچسب ها
|
داستان ، مسافرت ، یاران ، منتظر ، به ، خانه ، ادمین ، |
|