سلام خواهش میکنم از دانش و طنز خود استفاده کنید و این داستان را ادامه بدید با تشکر روزی روزگاری یگانه و zahra خانم تصمیم میگیرن برن مشهد خونه ادمین اینا زنگ میزنن به قمر خانم و محمد طاها و حریم قدس و پونه به اون ها هم پیشنهاد میدن که برای تولد امام رضا یه چند روزی بریم مشهد و خانه ی ادمین اینا مستقر بشیم ولی به ادمین نمیگیم که ما داریم میایم خونتون چون قراره سوپرایز بشن بعد ...... ( خواهش میکنم ادامه بدید داستان و
nhsjhk lshtvj dhvhk lkjzv fi ohki hnldk
و اینجا من هم از میری که من تابحال ندیدمش دعوت کنم
مدیری که همه ازشون تعریف میکننند
ولی تا بحال نشده حرف بزنم باهاشون
نام اقای ابواسحق همراه با خانواده ی محترمشون ایشا... که میان
و مار و خوشحال میکنننننننننننن
چه خبره باباااااااااااااااااااااااااااااااااا پس ناظرا چی؟؟؟؟؟ناظرا هم بگین بیان....کاربرای ارشد...کاربرای قدیمی...کاربرای فعال..کابر ویژه ها..کاربرای جدیدا...کاربرای عضو..کاربرای مهموناصن قطار اینهمه جا داره مگه؟؟؟؟من میدونم آخرشم ما 3 تا رو جا میزارین و نمیبرین
مگه ادمین چقد جا داره خونشون که اینهمه آدم جمع میکنین...میخای پس فردا که اومدیم همه ی مارو از روم اخراج بکنه مگه..
کمی آینده نگر باشینبیاین دیگههههههههههههههههههههه...هی فرت وفرت مهمون جمع میکنین...خسته شدیم باوووو...
منم همونروزی که اقا سعید کلک رفته بود ادمینو از ماجرا باخبر کنه به طور کاملا اتفاقی از سر کوچه ادمین اینا رد میشدم که یهور دیدم یه موتور دم یه خونست و یکی هم داره دو دستی میکوبه تو سر خودش و زار زار گریه میکنه و یکی هم یکم اونطرف تر واستاده داره یکسره میگه علی جان تورو خدا غصه نخور .... غصه نخور
اقا فقط باید میبودید و میدیدید که این اقاهه که ادمین بود چطور خودشو میزدو گریه میکرد...
هیچی دیگه رفتم جلوتر دیدم سعیده که!!!!!
بعد احوالپرسی و این حرفا گفتم چیشده؟!؟!؟!؟
این اقا کیه که مثله بچه ها داره گریه میکنه و نشسته زمینو ناله میکنه خخخ؟؟؟؟!
گفت ادمینه!!!!
منو میگی !!! همش منتظر بودم صفحه ای که مینویسه شما اخراج شدیدو ببینم!!
.
.
.
گفتم سلام اقای ادمین جان چطوری برار؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم طوری که متوجه نبودم الان اخراج میشم یا اینکه یهو با لنگه دمپایی میفته دنبالم خخخ
طوری گریه میکرد که من اصلا متوجه نمیشدم چی میگه!!!!!
همین طور که با سعید داشتیم تلاش میکردیم ارومش کنیم....
یهور ادمین از حال رفتو بیهوش شد !!
به سعید گفتم چیکارش کنیم؟؟؟
گفت: با موتور ببریمش بیمارستان!!!
گفتم: با موتور؟!؟!؟!؟!؟
گفت: پس با هواپیما؟؟؟!!!!
گفتم: سعید واستا من برم یه ماشین بگیرم بیارم ببریمش....
.
.
.
به هرشکلی بود رسوندیمش بیمارستان حالا دکتر هرکاری میکنه به هوش نمیاد ادمین
منو سعید که خودمونو کاملا گم کرده بودیم....
(ادامه رو شما بگید دوستان. ممنون)
{ولی چه کاریه با احساسات جوون مردم بازی میکنید اخه ؟ }
ویرایش ارسال توسط : ایلیا110
در تاریخ : چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳ ۰۳:۲۴ بعد از ظهر
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
امضای کاربر : ایلیا110
شهید رسول پور مراد - مدافعین حرم- شهادت1394/7/23
-خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست...
می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و...
می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم! اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهرمند ساز و مرا عزیز گردان.
منم همونروزی که اقا سعید کلک رفته بود ادمینو از ماجرا باخبر کنه به طور کاملا اتفاقی از سر کوچه ادمین اینا رد میشدم که یهور دیدم یه موتور دم در یه خونست و یکی هم داره دو دستی میکوبه تو سر خودش و زار زار گریه میکنه و یکی هم یکم اونطرف تر واستاده داره یکسره میگه علی جان تورو خدا غصه نخور .... غصه نخور
اقا فقط باید میبودید و میدیدید که این اقاهه که ادمین بود چطور خودشو میزدو گریه میکرد...
هیچی دیگه رفتم جلوتر دیدم سعیده که!!!!!
بعد احوالپرسی و این حرفا گفتم چیشده؟!؟!؟!؟
این اقا کیه که مثله بچه ها داره گریه میکنه و نشسته زمینو ناله میکنه خخخ؟؟؟؟!
گفت ادمینه!!!!
منو میگی !!! همش منتظر بودم صفحه ای که مینویسه شما اخراج شدیدو ببینم!!
.
.
.
گفتم سلام اقای ادمین جان چطوری برار؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم طوری که متوجه نبودم الان اخراج میشم یا اینکه یهو با لنگه دمپایی میفته دنبالم خخخ
طوری گریه میکرد که من اصلا متوجه نمیشدم چی میگه!!!!!
همین طور که با سعید داشتیم تلاش میکردیم ارومش کنیم....
یهور ادمین از حال رفتو بیهوش شد !!
به سعید گفتم چیکارش کنیم؟؟؟
گفت: با موتور ببریمش بیمارستان!!!
گفتم: با موتور؟!؟!؟!؟!؟
گفت: پس با هواپیما؟؟؟!!!!
گفتم: سعید واستا من برم یه ماشین بگیرم بیارم ببریمش....
.
.
.
به هرشکلی بود رسوندیمش بیمارستان حالا دکتر هرکاری میکنه به هوش نمیاد ادمین
منو سعید که خودمونو کاملا گم کرده بودیم....
(ادامه رو شما بگید دوستان. ممنون)
{ولی چه کاریه با احساسات جوون مردم بازی میکنید اخه ؟ }
ویرایش ارسال توسط : ایلیا110
در تاریخ : چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳ ۰۳:۲۵ بعد از ظهر
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
امضای کاربر : ایلیا110
شهید رسول پور مراد - مدافعین حرم- شهادت1394/7/23
-خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست...
می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و...
می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم! اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهرمند ساز و مرا عزیز گردان.
بعد ایلیا زنگ میزنه به یگانه و میگه اره اوضاع از این قراره چیکار کنیم و چیکار نکنیم
منم به ایلیا گفتم که چون ادمین الان حالش بده بهش قوت قلب بده بگو که اروم باش اروم و اروم تر سعید باهات شوخی کرده هیچ کس قرار نیست بیاد خونتون همش شوخی بود
بعد ما فردا همگی حرکت میکنیم میایم مشهد تا ادمین و سوپرایز کنیم
بعد یگانه شروع میکنه به دعوت کردن افراد یاران
خب حالا من دعوت میکنم از هدی خانم عزیز و و اقا سینا و خانواده ی محترمشون حتما حتما تشیف بیاریدا امام رضا همرو طلبیده
تعداد پسند های ( 6 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
امضای کاربر : مبشره
بال های آگاهی من
اقتدار پروازم،در وسعت بلا، در هوای طوفانی عشق تو شکست.
و باران چشم هایم را به آسمان و به دریاو به روح سبز جنگل سپرد
اکنون در سینه خسته من، جوانه های تمنا شکفته است.
باور نمی کردم که در نهایت می توان آغاز شد.
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
امضای کاربر : مبشره
بال های آگاهی من
اقتدار پروازم،در وسعت بلا، در هوای طوفانی عشق تو شکست.
و باران چشم هایم را به آسمان و به دریاو به روح سبز جنگل سپرد
اکنون در سینه خسته من، جوانه های تمنا شکفته است.
باور نمی کردم که در نهایت می توان آغاز شد.
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
امضای کاربر : مبشره
بال های آگاهی من
اقتدار پروازم،در وسعت بلا، در هوای طوفانی عشق تو شکست.
و باران چشم هایم را به آسمان و به دریاو به روح سبز جنگل سپرد
اکنون در سینه خسته من، جوانه های تمنا شکفته است.
باور نمی کردم که در نهایت می توان آغاز شد.
من ازهمه جا بی خبر ظهر میزنگم خونه خاله یکم با دختر خاله ام بحرفم دلم واشه، یهو دختر خاله ام میپره از دهنشو میگه، خبر داری داداشم کجا رفته میگم نه !!!!!!!!! میگم مگه اون غیر گردان جای دیگه هم بلده بره !!!! میگه آجی خبر نداری این بچه های چت رومتون دارن میرن خونه ادمینه چی چیه ، یه چیزی هست خونه اون منو میدونی گفتم به به یه توک پا رفتیم کلاس زبانا از غافله عقب موندم ،کاشف به عمل اومد که همشهری های گرام ساری ترمینال قطاره شه سر آوار هکردنه طبق آخرین خبررسیده،منم گفتم اس هکنین من دمه ، پسرخاله که بیچاره که از ترس مامانش رضایت داد منم برم!قرار شد دهنشو باز نکنه که جمعه دای و بلاغ هم متوجه نشن!!!!! منم چمدون بستم تو راه ساری ام .............. بی من عمرا برید خخخخخخخخخخخخ
مبشره بانو وجناب زندگی کسی با بحث علمی مخالفتی نداره شروع کنید بسم الله ما هستیم، ولی نظرم اینه که این هم زائده تخیله و ذهن خلاق، نه خدا رو شکر غیبتی هست توش نه گناهی اگه هم چنین پیشنهادی شده وبچه ها هم مشتاقانه تا اینجا دنبال کردن، این نشونه یکم تامل داره که گاهی کنار همه چیزها به یکم شوخی وبه کارگیری تخیل هم احتیاج داریم. سربلند باشید.