راضیه دختر همسایه ی روبرویی مان بود خانه ی ما نبش ِ خیابان و خانه ی آنها توی کوچه ای آنطرف خیابان بود. من اما راضیه را نمی شناختم شاید اگر آن روز صبح هم مثل اغلب روزها با ماشین پدرم به مدرسه می رفتم هرگز راضیه را نمی شناختم. اما آن روز پدرم زودتر سر کار رفته بود و من آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که راضیه هم آمد و کنارم ایستاد. بی درنگ سر ِ صحبت را باز کرد. دختر خوش مشربی بود. فُکـُـلش را
l'v kld nhkdl ;i ld ldvdl?!
راضیه دختر همسایه ی روبرویی مان بود خانه ی ما نبش ِ خیابان و خانه ی آنها توی کوچه ای آنطرف خیابان بود. من اما راضیه را نمی شناختم شاید اگر آن روز صبح هم مثل اغلب روزها با ماشین پدرم به مدرسه می رفتم هرگز راضیه را نمی شناختم. اما آن روز پدرم زودتر سر کار رفته بود و من آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که راضیه هم آمد و کنارم ایستاد. بی درنگ سر ِ صحبت را باز کرد. دختر خوش مشربی بود. فُکـُـلش را از زیر مقنعه بیرون گذاشته و هر چند لحظه یکبار برای اطمینان از مرتب بودنش دستی به آن می کشید. از نزدیک که نگاهش می کردی می فهمیدی ته رنگ ِ رُژی هم به لبهایش زده. که با در نظر گرفتن قوانین سختگیرانه ی مدرسه در آن دوران قدری بی پروایی محسوب می شد. اما با بی قیدی ِ خاصی که راضیه در رفتارش داشت هماهنگ بود مثل بلند خندیدنش توی خیابان. در همان چند دقیقه که منتظر تاکسی بودیم از هر دری حرف زد فهمیدم که هم مدرسه ای هستیم و در یک پایه ی کلاسی درس می خوانیم اما راضیه توی کلاس دیگری بود. با هیجان ِ کنترل نشده ای در مورد خواهرش گفت. خواهر بزرگترش که چند سال قبل مرده بود. می گفت دکترها گفته بودند توی دماغ خواهرش یک گنجشک کوچک زندگی می کند که با بزرگ شدن خواهرش آن گنجشک هم بزرگ می شود. اما سعی دکترها در بیرون آوردنش موفقیت آمیز نبود و بالاخره گنجشک آنقدر بزرگ شده بود که راه تنفس خواهرش را بسته و خواهرش مرده بود. من از داستانی که تعریف می کرد حیرت زده شده بودم خودش اما به نظر می رسید داستان را کاملا باور کرده. بعد از آن چند بار دیگر هم در راه خانه تا مدرسه هم مسیر شدیم. اغلب در مورد ِ کم بودن ِ نمرات درسی اش شوخی می کرد و می خندید. یک بار از او سؤال کردم که چرا بیشتر درس نمی خواند مگر پدر و مادرش به خاطر ِ کم بودن ِ نمراتش او را بازخواست نمی کنند؟! خندید و گفت پدرش می گوید: "شاد باش زندگی ات را بکن درس را هم بخوان برای اینکه چیزی یاد بگیری اما خودت را به خاطر نمره اذیت نکن." مادرش هم گفته: "دیپلمت را می خواهم چه کار؟! می خواهم بگذارم سر قبرت؟!" دوران راهنمایی تمام شد. روز آخر بعد از آخرین امتحان ، راضیه گفت بیا پیاده برویم. گفت که یک راه میان بُر از کوچه ی پشتی مدرسه بلد است و زمان رسیدنمان تقریبا با مسیر ِ تاکسی رو یکی می شود. قبول کردم. از کوچه ی پشتی مدرسه که رد می شدیم به درخت توت خیلی بزرگی رسیدیم. راضیه گفت بیا توت بخوریم. من هرچند طبق آموزشهای مادرم هرگز میوه ی نشُسته نمی خوردم و نمی خورم حتی اگر توت باشد اما به راضیه در چیدن و تکاندن توتها کمک کردم. نمی دانم چیدن توت چقدر طول کشید. اما وقتی به خانه رسیدم مادرم را دیدم که نگران و عصبانی دَم ِ در ایستاده. فریاد زد: "داشتم می آمدم دنبالت بگردم. زنگ زدم مدرسه گفتند امتحان تمام شده. چرا اینقدر دیر رسیدی؟!" گفتم: "پیاده آمدم." گفت: "بار آخرت باشد که دیر می آیی." بار آخر بود. بار آخر بود که توت چیدم. بار آخر بود که راضیه را دیدم. سال بعد توی دبیرستان ِ ما نبود و بعد از آن هم حتی اتفاقی توی خیابان ندیدمش. دبیرستان تمام شد. ترم اول ِ دانشگاه بودم. یک روز با مادرم نشسته بودیم در مورد اینکه چه کسی دانشگاه قبول شد چه کسی قبول نشد حرف می زدیم که یک مرتبه راضیه را به خاطر آوردم. به مادرم گفتم: "راضیه چه شد؟! قبول شد؟!" مادرم گفت: "راضیه کیست؟! منظورت دختر فلانی ست توی کوچه ی روبه رویی؟! او که چند سال قبل مرد. مثل خواهر بزرگترش هر دو یک مشکل ژنتیکی داشتند انگار سرطان بود نمی دانم. هر چه بود هر دو در ابتدای سن بلوغ مردند. خواهرش را خیلی دوا و درمان کردند اما فایده ای نداشت راضیه را دیگر درگیر دوا و درمان نکردند ترجیح دادند بگذارند زندگی اش را بکند هر چند خیلی کوتاه." من بُهت زده به حرفهای مادرم گوش می دادم و تصویر راضیه توی ذهنم مجسم می شد با فُکـُـلش که از زیر مقنعه بیرون می کشید و رُژی که به لبهایش می زد و خنده های بلندی که موقع مسخره کردن نمراتش سر می داد و توتهایی که با ولع می خورد. داستان گنجشک ِ توی دماغ خواهرش را به یاد آوردم که چقدر با هیجان تعریف می کرد بی آنکه بداند توی دماغ خودش هم یک گنجشک کوچک دارد رشد می کند و آهسته آهسته راه نفسش را می بندد. نقل قول پدر و مادرش را در مورد نمراتش به یاد آوردم و بی قیدی ِ شادمانه ی راضیه در نظرم ابعاد تازه ای پیدا کرد. رهایی ِ خاصی که باور ِ مرگ به زندگی او بخشیده بود برای اینکه همه می دانستند راضیه می میرد. حالا هر بار خاطره اش را به یاد می آورم با خودم فکر می کنم مگر ما نمی میریم؟! مگر نمی دانیم که می میریم؟!