آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ ۰۷:۵۶ بعد از ظهر
|
|||||
شهدای مظلوم تدارکات و پشتیبانی
ماجرای شهیدی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) اجازه جبهه رفتنش را گرفت
قسمتی از زندگی نامه سردار شهید حاج اسماعیل اسکندری
زمستان سرد و برفی 1326 بود که روستای ولی عصر كوار از استان فارس خورشيد تابانی را در آغوش گرفت كه از كهكشانی دور، پا به منظومه سرد حيات گذاشته بود؛ مسافری غريب كه از دورها میآمد تا گرمی خانه سرد و كوچكی باشد كه سالها يخبندان حكومت ستمشاهی را تجربه كرده بود. در سال 1347 ازدواج نمود و صاحب 8 فرزند شد. اما مهر خانواده و فرزند، او را از مسئوليت عظيمی كه بر عهده داشت غافل نساخت و با شروع جنگ تحميلی دل به امواج بلند ايثار سپرد و راهی عرصههای خون و حماسه گرديد. برادرش ماجرای جبهه رفتنش را اینگونه نقل میکند: اسماعیل کارگر کوره آجرپزی بود، آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد و توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند. کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ و فرمان امام برای پر کردن جبههها. اسماعیل هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت جبهه! آنقدر کم به مرخصی میآمد که دست آخر مجبور شد زن و فرزندانش را ببرد اهواز که نزدیکش باشند، اما با این حال باز هم به ندرت از خانواده سرکشی میکرد. اولین باری که به مرخصی آمد گفتم «برادر شما بزرگ ما هستید، شما پیش خانواده بمانید تا ما به جبهه برویم». آن زمان برادر دیگرمان هم مجروح و در بیمارستان بستری بود، زیر بار نرفت و گفت: کوره را تعطیل کنید با کارگران هم تسویه کنید تا بروند، امروز اسلام در خطر است، من نمیتوانم اینجا بمانم امروز تکلیف همه ماست که از مرزهایمان دفاع کنیم، شما هم اگر میخواهید، به جای خودتان به جبهه بیایید نه بجای من!
همسر شهید از خاطرات آن روزهایشان میگوید:
ساکن روستا بودیم با ۶تا بچه، گفتم بسه دیگه جبهه نرو! یکی از خاطرات شهید حاج اسماعیل اسکندری : ماه رمضان بود و عملیات رمضان. با تویوتا که پر بود از اسلحه و مهمات به سمت مقر فرماندهی می رفتم که رسیدم به یک سنگر کمین عراقی. دو تا عراقی روی سنگر کنار یک ضد هوایی دولول نشسته بودند. کنار آنها ایستادم و گفتم: “بیاید پائین” دو عراقی را پشت ماشین سوار کردم، ضد هوایی را هم به ماشین یدک کردم و به راهم ادامه دادم. صد متر بیش نرفته بودم که دوباره یک سنگر با دو عراقی و یک ضد هوایی دولول دیگر دیدم. پیاده شدم، دو عراقی را مثل قبلی ها اسیر کردم و به پشت ماشین فرستادم، ضد هوایی را هم کنار قبلی بستم. از میدان مینی که توسط بچه ها باز شده بود عبور کردم به حاج نبی، فرمانده لشکر برخورد کردم. حاجی گفت: «این جانور ها را از کجا آوردی؟» فکرکردم اشاره اش به ضد هوایی هاست. بعد فهمیدم نه، منظورش چهار عراقی است که پشت ماشین سوار کرده ام. حاجی نگذاشت جواب بدهم، متحیرانه نگاهی به عراقی ها و مهماتی که پشت ماشین سوار بود انداخت و گفت: "چه طور، با چه اعتباری این عراقی ها را کنار این همه مهمات و دو پدافند ضد هوایی جا داده ای" خندیدم و گفتم: «حاجی خدا دست و پای اینها را بسته و هیچ کاری نمی توانند بکنند، خداوند آنها را کور کرده و نمی توانند از خود عکس العملی نشان دهند!»
عملیات محرم بود و ما در 500 متری پل چنتره بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت 9 صبح قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای رزمندگان که در حال پیشروی بودند ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست عراقیها بود برای همین گرا دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره بود که روی جاده فرود میآمد. از چندتا رانندهای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپهها پیچ میخورد و بالا میرفت و میدیدیم که سرتاسر جاده زیر آتش است. رانندهها به حاج اسکندر میگفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود میرویم!» حاجی منتظر آنها نشد، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشینها که آماده بود نشست. اولین بار بود که احساس میکردم این بار آخر است که حاج اسکندر را میبینم، رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت!». حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد همه چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش میرفت گلولههای کاتیوشا بیوقفه به جاده میخورد و گرد و خاک حاصل مثل قارچ سمی در میان جاده قد میکشید، اما حاجی با شهامت و مارپیچ از میان انفجارها عبور میکرد. همه به اشک افتاده بودیم و برایش دعا میکردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما ناپدید شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت.
عملياتهای پيروزمند فتح المبين ، بيت المقدس و كربلای 4و5 سندی ماندگار از قهرمانیهای این سرداران بزرگوار است كه اعتلای فرهنگ غنی اسلامی ودفاع از دستاوردهای انقلاب را تا سرحد جان كوشيدند. 19 دی ماه 1365 حاج اسماعيل اسكندری در حال بالا رفتن از خاكريز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشيد آن روز شلمچه در حالی غروب میکرد كه مردی از مردان حماسه، به آرامی سربر بالين خون میگذاشت و به نام بلند شهيد افتخار میيافت.
فرازی از وصیتنامه سردار شهید حاج اسماعیل اسکندری
ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید که حسین(علیه السلام) در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که آیت الله مدنی، دستغیب، صدوقی، اشرفی اصفهانی در محراب شهید شدند، همانند مطهریها، مفتحها، دیلمی، ربانی، قاسم زاده و دهقانها باشید...
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک خدایا ما را قدر دان خون شهدا وادامه دهنده راه امام و شهدا قرار بده خدایا ما را شرمنده شهدا و خانواده های عزیزشون نکن شادی روح مطهر همه شهدای بزرگوار از صدراسلام تا به امروز اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین روح مطهرشان شاد یادشان گرامی راهشان پر رهرو باد الهی بحق عمۀ سادات «عجل لولیک الفرج» یا زهــــــــــــــرا سلام الله علیها التماس دعای فرج می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||
|
اطلاعات نویسنده |
ماجرای شهیدی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) اجازه جبهه رفتنش را گرفت
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ ۰۸:۰۰ بعد از ظهر
[1]
|
|||
پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسمخوردهات بجنگم تا به فیض شهادت برسم . شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●● می پسندم 0
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
ماجرای شهیدی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) اجازه جبهه رفتنش را گرفت
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ ۰۸:۵۷ بعد از ظهر
[2]
|
|||
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
ماجرای شهیدی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) اجازه جبهه رفتنش را گرفت
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ ۰۹:۰۱ بعد از ظهر
[3]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
« الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم »
می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
ماجرای شهیدی که حضرت زهرا(سلام الله علیها) اجازه جبهه رفتنش را گرفت
دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳ ۰۹:۲۵ بعد از ظهر
[4]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1042
حالت :
ارسال ها :
2763
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
395
اعتبار کاربر :
19494
پسند ها :
2065
تشکر شده : 1034
|
الهی!
هر که ترا شناسد کار او باریک است و هر که ترا نشناسد راه او تاریک تو را شناختن از تو رستن است..و به تو پیوستن از خود گذشتن است
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
ماجرای ، شهیدی ، که ، حضرت ، زهرا(سلام ، الله ، علیها) ، اجازه ، جبهه ، رفتنش ، را ، گرفت ، |
|