آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۳ ۰۷:۱۱ بعد از ظهر
|
||||||||||||||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
424
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
مطلب طولانیه اگر نمی خوانید ادامه را نزنید! ولی خیلی قشنگه. ننه غلام، همسایه امام خامنه ای بالاخره آقا میرسند و از پلهها پایین میآیند، سرشان را خم میکنند و از در کوتاه خانه وارد میشوند. ننه غلام بهت زده نگاه میکند. تصویری غریب در ذهنش شکل میگیرد، از سی و سه سال قبل و داماد خوش قد و بالایی که او برایش اسفند دود میکرد. آقا زودتر سلام میکنند. ننه غلام جلو میآید، دستهایش را بالا میبرد و شروع میکند به حرف زدن با آقا: - سلام، به جدت من از بچگی میشناسمت. خانه شما میآمدم، پیش مادرت.... بعد یک دفعه بیهوا حرفش را قطع میکند، نگاهی به سر و وضع خانهاش میاندازد، کمی کنار میرود و میگوید: بنشینیم؟ آقا با لبخند جواب میدهند که: آن بالا بنشینیم یا پایین؟ و به تخت اشاره میکنند. ننه غلام میگوید: نخیر آنجا بنشینیم؟ - ها! ها! آقا روی تخت مینشینند و ننه غلام هم کمی آن طرف تر، هنوز ننشسته، شروع میکند به صحبت کردن با لهجه غلیظ تربتی. حضرت آقا که متوجه شرایط این مادر پیر شدهاند میگویند:خب خب .حالا بنشین ننه غلام ببینیم *خب ننه،عکس غلام کدام است؟ - جان؟ عکس غلام این است، این و به عکس روی دیوار اشاره میکند. یکی از همراهانی که مقابل تخت، روی زمین نشستهاند، قاب عکس را از روی دیوار برمیدارد و به دست حضرت آقا میدهد. آقا همین طور که عکس را میگیرند، میگویند:عکس غلام همین است" - ها. بله غلام است. -شما خانه شیخ الاسلام و حجت این ها می امدید؟ - ها. بله، خانه شما هم میآمدیم. مادرت را میشناسم، خواهرت را میشناسم. اینها دو نفر از خانوادههای معروف محله قدیمی منزل حضرت آقا بودند که ننه غلام گاهی پیش آنها کار میکرد. آقا یکی، دو کلام دیگر در مورد قدیمیهای آن محله صحبت میکنند و ننه غلام به ازای هر کلمه، داستانی تعریف میکند که خیلی مشخص نیست. از اینکه آن نفر چه شد؟ عروس رفت یا عروس گرفت؟ بچههایش کجا هستند؟ و... آقا در بین صحبتهای ننه غلام که دارد مرتب از کسانی که بودند و به رحمت خدا رفتند، صحبت میکند، میگویند: -خدابیامرزدشان،آنها که رفتند ننه غلام،از خودمان بگو.غلام چند تا بچه دارد؟ - از خودمان. ها. غلام شش تا بچه دارد. و شروع میکند از کار و زندگی یکی یکی بچهها صحبت کردن که چند تا تهرانند، یکی از دخترها دکتر است. یکی از پسرها سرباز است و... وقتی در مورد یکی از بچهها، اسم مکانی که کار میکند را یادش میرود، آقا میفرمایند: حالا هر چی! و مادر خوشحال ادامه میدهد. از تصادفش میگوید و شکستن پایش که یکی، دو تا از همین نوهها کمکش میکنند تا خوب شود. روی دیوار روبه رو عکس چند نفر دیگر هم هست که ظاهراً همه مرحوم شدهاند. آقا در مورد هر کدام از عکسها از ننه غلام سؤال می کنند و او داستانهایی شروع میکند که پایانشان یکسان است؛ که بله، او هم رفت و تک و تنها ماندم. یکی از آنها نوه برادرش است که چند روز بعد از عقدش به جبهه میرود، در عملیات خیبر- که ننه غلام به آن جنگ خیبر میگوید!- شهید شده و جسدش در آبهای هور مفقود شده. دیگری بچه خواهرش است که سکته کرده و دیگری که تصادف کرده. و آخر این قصههاست که با غصه میگوید: او هم که از دست ما رفت. دیگر هیچ کس را ندارم. آقا حرفش را قطع میکنند: -خدا را داری ننه غلام! - ها! من که خدا را دارم. اما خب چه کنم. تا سر کوچه نمیتوانم راه بروم. شبها تو این خانه دلم میگیرد. بیا یک کاری کن این انتقالی بگیرد، سربازیاش بیاید مشهد، به من برسد. -ننه غلام اهل کجایی شما؟ - جان؟ من اهل تربت حیدریهام. -خود تربت؟ - زاور، زاور، چهل ساله که مشهد هستیم. اشاره به عکس غلام میکند و میگوید: از عمر همین بچه، دو سال گذشته بود که آمدیم. چهل و دو سالش بود که شهید شد. بعد از شهادت غلام هم کسی نیامده بگوید حالت چطور است؟ - هیچ کس نیامد احوالت را بپرسد؟ - نه به جدت. نه به خدا. - حالا که ما آمدیم. - ها! خدا رحمت کند کربلایی آقا را. منظورش پدر حضرت آقا، مرحوم حاج سید جواد خامنهای است. - کربلایی آقا یا حاج آقا؟! - حاج آقا؟ نه، پدر شما کربلایی آقا بود. شما حاج آقایید. آقا لبخندی میزنند و میگویند: - نه، آقا هم که مکه رفته بودند. - راستی؟ ما که میگفتیم کربلایی آقا. خدا رحمتش کند. - این همه پول خرج کردند مکه رفتند، آخرش هم ننه غلام میگوید کربلایی آقا. همه میخندند، حتی خود ننه غلام. ننه غلام دوباره میرود به بیست و پنج سال پیش و محله سرشور و خانه پدری آقا و شروع میکند به گفتن. در این بین میگوید: - حسین آقا شما بودی که من میآمدم خانه شما. داداشهای دیگرت هم بودند. - ولی من اسمم حسین آقا نیست ها! - اوه! چرا، چرا حاج آقا. اسم شما حاج آقا حسینه. توی آن کوچه بودید، من آمدم خانهتان... آقا با لهجه شیرین مشهدی ادامه میدهند تا ننه غلام راحتتر متوجه شود. من را که میشناسی اما اسمم را نمیدانی. اسم من حسین آقا نیست. اسم من علی آقاست. ننه غلام گیج شده است. کمی فکر میکند و از پشت عینک ته استکانیاش آقا را دوباره نگاه میکند. - علی آقا، محمدآقا، حسین؟ میخواهد پسران خانه همسایه قدیمیاش را بشمرد، اما شک میکند به اسمها. آقا به کمکش میآید؟ - اون محمدآقا بود و من علی آقا هستم. یکی هم هادی آقاست، یکی هم حسن آقا ننه غلام این دفعه میخواهد خواهرهای آقا را بشمرد که باز اسمها را اشتباه میگوید. آقا باز اصلاح میکنند. ننه غلام میگوید: - اوه. به خدا اسمها را نمیدانم چرا این جوی میگویم. این همسایه میآید، اسمش را یادم نمیآید. نمیدانم چه بگویم؟ - قاطی کردی ننه غلام! - پیر شدم، به خدا، به جدت پیر شدم، نمیفهمم. و دوباره خودش همراه بقیه میخندد و شروع میکند از خاطرات خانه شیخ الاسلام گفتن! دو جملهای صحبت نکرده، میبیند که از میهمانان پذیرایی نکرده است. پایین تخت و جلوی پایش، یک بشقاب ملامین سفید است که داخلش چند تا کلوچه خانگی گذاشته، آن را به آقا تعارف میکند. آقا با علاقه برمیدارند و میل میکنند. بعد میگذارد تا بقیه همراهان آقا هم بردارند. کسی برنمیدارد. ننه غلام با همان لهجه تند می گوید: چرا نمیخورید؟ اینها کلوچه خانگیه که بچهها برایم آوردهاند. من که پولم نمیرسد شیرینی بخرم. «بُخرید» آقا با همان لهجه میگویند: بُخرید عمو بُخرید باز هم لبها خندان میشود و یکی از همراهان ظرف را میچرخاند تا همه از این کلوچهها بخورند. ننه غلام از ته دل خوشحال است که امشب آقا مهمانش است و در خانه او میخورد و میگوید و میخندند. ننه غلام میگوید: یک شب که شما مشهد بودی، خواب دیدم که آمدی خانه ما. از جلوی بازار آمدی. - حالا خوابی یا بیدار؟ - نه، الان بیدارم. - حتما! - بله. آن دفعه تو خواب دیده بودم که شما از جلوی بازار آمدی خانه ما. - الان یقین داری که بیدار هستی؟ - ها. ها. بله یقین دارم به خدا. اما شک میکند. - راستی بیدارم؟ - خب حالا من یک چیزی بهت میدم، اگر فردا صبح بود، بدان که بیدار بودی اگه نبود بدان که خواب بودی. - باشه، باشه. - بیا آقا هدیه ای به دست ننه غلام میدهند. - دست شما درد نکند، عیدی میدهید؟ - هان. این عیدی شماست. اگه این فردا صبح بود. بدان که بیدار بودی. اگه نبود بدان که خواب بودی. - دست شما درد نکند. - یک قرآن هم بهت میدهم. - یا صاحب قرآن اما قرآن را باز میکنند تا در صفحه اول یادداشتی بنویسند. وقتی میخواهند اسم شهید را بنویسند، نامش را بلند بر زبان میآورند. غلام حیدر رستمی - خدا رحمتش کند. خدا را شکر. این خدا را شکر ننه غلام، در این شرایط خیلی معنار دارد. معناهایی که باعث شده حضرت آقا این قدر به خانوادههای شهدا اهمیت بدهند. آقا قرآن را به دست ننه غلام میدهند و بلند میشوند. ننه غلام که نگران سربازی نوهاش است، سؤال میکند: - کاغذ نمیخواهد بدهی برای سربازی این بچه؟ - نه کاغذ نمیخواهد، گفتم یادداشت کردند. ان شاءا... که موفق باشید خداحافظ مادر. چند دقیقه رؤیایی بر ننه غلام گذشته. موقع رفتن آقا، باز شک میکند و میپرسد؟ - از گفته شما ما بیداریم؟ - ان شاءا... بیداری فردا صبح ننه غلام دید که هدیه آقا و قرآن هست. ننه غلام تا زنده بود داستان آمدن رهبر انقلاب به خانهاش را برای همه تعریف میکرد. با تمام جزییات. تمام محل و دوستان و آشنایان این ماجرا را میدانستند و نگاهشان به این خانه عوض شده بود. روضههای ننه غلام هم بیشتر رونق گرفت. تنهایی مادر سه سال بعد از این دیدار تمام شد و رفت کنار غلام حیدر. *این دیدار در هفتم فروردین 1376 در مشهد مقدس انجام شده است/ نقل از کتاب میزبانی از بهشت موسسه جهادی صهبا/ قدس آنلاین
می پسندم 0
|
||||||||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
این مطلب رو حتما بخونید
پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۳ ۰۸:۱۵ بعد از ظهر
[1]
|
|||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
عالی بود
می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
موضوعات مشابه | ||||
عنوان موضوع | نویسنده | پاسخ | بازدید | آخرین پاسخ |
این مطلب رو حتما بخونید... |
maryam20 |
0 | 193 | maryam20 |
برچسب ها
|
این ، مطلب ، رو ، حتما ، بخونید ، |
|