آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳ ۱۱:۳۶ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
418
حالت :
ارسال ها :
699
محل سکونت : :
اصفهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
362
اعتبار کاربر :
5274
پسند ها :
645
تشکر شده : 1534
|
بی شک دلتنگی،تنهایی،سکوت،مهتاب وساعت صفر عاشقی،نابترین لحظه هایی را میسازند که قلم را یاری جولان بر عرصه کاغذ است و من امشب باز برآن شدم تا از یک واژه آشنا برای دلم بنویسم.آری خزان،این واژه همیشه با من آشنا. بدان که می اندیشم بی اختیار خود را آن برگ خزان دیده می بینم که گریه های بی صدا در آن موج می زنند.خوب حس می کنم در قلب کوچکش ،هنگامی که مرگ خنده ای خویش را دور از شاخه با چشم حسرت می نگرد، چه غوغایی است. نمی دانم چرا احساس برگ را با تمام وجود درک می کنم،شاید بدان خاطر است که در یک کلمه به نام خزان همدردیم.وقتی خزان بی تفاوت با آواز مرگ کلاغان به باغ دل پا می نهد.وقتی بخت خزان دیده من،خود برگ خشک وزردی می پنداردکه عمری زیر رگبارهای پائیزی سیلی می خورد وبی صدا می گرید.وقتی آسمان آبی خدا از کبوترهای سپید وزیبا خالی می شود.وقتی درختان خانه تکانی خویش را آغاز می کنند و من چشم خویش مرگ حتی یک برگ را می بینم،بی اختیار بغض گلویم را می فشارد و ابرهای چشمم هوای باریدن می کنند. چرا که خود را از تبار خزان دیده می دانم.گویی خود را جای او می دانم،گویی چهره او را سیمای خود می بینم.گویی تمام هستی اورا تار و پود خود می پندارم،در این هنگام است که خون در رگ و قلبم یخ می بندد و زندگی برایم سرد و پوچ می شود و کبوتردلم هوای کوچ ابدی را در سر می پروراند. نمی دانم شاید این آرزونیز نوعی سراب باشد نمی دانم. شاید.........
یاران مهدی
ویرایش موضوع توسط : یاران مهدی
در تاریخ : سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۳ ۱۱:۴۰ بعد از ظهر
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|