آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۵ دی ۱۳۹۳ ۰۱:۳۵ بعد از ظهر
|
|||||||
ماجرای جالب خوردن سهمیه شیر یک بُزغاله
به بچهها پیشنهاد دادم، بُز و بزغاله را به مقر ببریم تا یک وقت، جک و جانور وحشی، مزاحم مادر و بچه نشوند، بچهها همه به نشانهی تأیید سرشان را تکان دادند، جفتشان چندروزی مهمان ما توی مقر بودند. فارس نوشت ؛ صبح روز عملیات والفجر 10، همراه با بچههای «واحد 107 مینیکاتیوشا» از «ملخور» عازم «خُرمال عراق» شدیم، تو جمع ما، دوستانم: «محمد شجاعی، محمد عشریه، غلامحسن اصغرپور، مهدی صالحی و ...» هم بودند. مسیر حرکت تا خرمال، پُر بود از کوههای مرتفع که همهشان را هم باید با پای پیاده میرفتیم، خلاصه بعد از آن همه پیادهروی تو مسیرهای صعبالعبور، به دشت سرسبزی رسیدیم که شب قبل، نیروهای خودی آن را آزاد کرده بودند. خستگی راه با دیدن سرسبزیِ چشمنوازِ دشت، از تن و جانمان بیرون ریخته شد، اما هنوز تا انتهای مسیر، راه درازی مانده بود، راه افتادیم، 5 غروب بود که به رودخانهای رسیدیم، آب خنکی از آن میگذشت، معطل نکردیم و دستمان را به طرف آن دراز کردیم تا هم دلِ سیر، آبی بخوریم و هم این که آبی به سر و صورت بزنیم. در همین لحظه یکی از بچهها با صدای بلند گفت: «بچهها! دیوانه شدید؟ مگر نمیبینید منطقه از بوی گندِ سیر پر شده؟» گفتیم: «خُب که چی؟ منظورت؟» گفت: «واقعاً که پاک فراموش کردید، چندوقت پیش، مربی آموزش چی میگفت؟ بوی سیر یعنی این که منطقه شیمیایی است.» تا اسم شیمیایی آمد، دستودل بچهها لرزید، هرچی آب توی کف دست جمع شده بود، ریختیم تو رودخانه، بعد هم با حسرت، به زلالی و خنکی آبِ داخل رودخانه نگاه کردیم. وقت را تلف نکردیم، راه افتادیم تا شب نشده به واحدمان برسیم، در مسیر راه، بُز سرگردانی را دیدیم، از بزرگی شکماش معلوم بود که حیوونی باردار است، بمباران عراقیها او را از گلهاش جدا کرده بود و حالا میگشت آن را پیدا کند. نزدیک بُز شدیم، عکس یادگاریای انداختیم، توقف جایز نبود، باز هم بایستی به مسیر ادامه میدادیم، بالاخره بعد از آن همه پیادهروی، به مقر اصلیمان رسیدیم. بعد از کمی استراحت، به ما مأموریت دادند تا برای شناسایی بیشتر منطقه، خوب آن جا را بگردیم و بعد هم، گزارش کاملِ این گشتن و شناساییها را برای مسئول واحدمان بیاوریم. مأموریت شروع شد، در حین مأموریت، صدای آشنایی به گوش بچههای شناسایی رسید، خوب که گوشمان را تیز کردیم، صدای همان بُزی را شنیدیم که چندساعت پیش با او یک عکس یادگاری انداخته بودیم. بُز بیچاره، کنار بوتههای نزدیک رودخانه، برای خودش جا خوش کرده بود، از این که برایش اتفاقی نیفتاده، خوشحال بودیم، ولی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاوریم، بُز تنها نبود، حالا بزغالهی تازه به دنیا آمدهای هم با او بود و داشت با چشمهای کوچک و قشنگش، این طرف و آن طرف را میپایید. به بچهها پیشنهاد دادم، بُز و بزغاله را به مقر ببریم تا یک وقت، جک و جانور وحشی، مزاحم مادر و بچه نشوند، بچهها همه به نشانهی تأیید سرشان را تکان دادند، جفتشان چندروزی مهمان ما توی مقر بودند، هر روز کارمان این بود که بُز مادر را بدوشیم، نصف شیر سهم بزغاله و نصف دیگر هم سهم ما، آخ چه لذتی داشت خوردن شیر گرم تو صبحهای سرد. یک روز صبح، نوبت یکی از بچههای واحد بود که برود بُز را بدوشد، یکهو دید مثل روزهای قبل، شیر توی پستان بُز مادر نیست، تعجب کرد، - «آخه چرا به این زودی، بُز کمشیر شده؟ امکان ندارد.» - وقتی خبر کمشیر شدن بُز را به ما داد، یکی از بچهها گفت: «شک ندارم تو بین ما یکی بز را میدوشد.» نگاه همه بچهها به هم گره خورد، انگاری که دنبال متهم میگشت، گفتم: «بالاخره هر کی باشد، گیرش میآورم.» صبح یکی از همان روزها، از بچههای واحد، یکی بلند شد و رفت کنار رودخانه که وضو بگیرد، از کنار بز رد شد، یکهو چشمش افتاد به بزغاله که داشت با ولع، پستان مادرش را میمکید، خوب که نگاه کرد دید، بزغاله چاقوچلهتر شده، یواشیواش به طرف بز رفت تا مطمئن شود دارد اشتباه میکند یا نه؟ همین که نزدیک بُز شد، دید یکی زیر بز دراز کشیده و دارد شیر میمکد، بیشتر که دقت کرد، دید یکی از بچههای واحد است، چشمشان که به هم خورد، از خنده ریسه رفتند، ما هم از صدای خندهشان بیرون آمدیم، از ماجرا که باخبر شدیم، همهمان زدیم زیر خنده. بچهها دورتا دور بُز حلق زده بودند، گفتم: «مرد حسابی! چه طوری آن همه شیر خام را میخوردی؟ بدت نمیآمد؟» جواب داد: «خب برای آن هم فکری کرده بودم، از شما چه پنهان، این یکی دو روزی که سراغ بُز میآمدم، قبل از این که پستانش را در دهانم بگذارم، یکی دو تا حبه قند هم توی دهانم میگذاشتم تا مزهی شیر، شیرین بشود و بتوانم بخورم. با این جواب آخر، خندههامان دو برابر شد.
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم واهلک اعدائهم اجمعین
الهی بحق عمه ی سادات «عجل لولیک الفرج»
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|