آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۲:۵۷ بعد از ظهر
|
||||||||||||||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
423
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
خواستم حال خدارو بگیرم!
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند جز عباس ریزه، که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده...
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.
اما فرمانده فقط می گفت:«نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می برمت!»
عباس ریزه گفت:«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم؟!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید:«ای خدا تو یک کاری بکن. بابا من بنده ات هستم!»
چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یکهو دستانش پائین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.
همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر، دل فرمانده لرزید.
فکری شد که عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند! وسوسه رهایش نکرد، آرام و آهسته با قدم های بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند
پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد:«هی عباس ریزه... خوابیدی؟! پس واسه چی وضو گرفتی؟!»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش را بگیرم!»
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:«حال کی را؟»
عباس یکهو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم در عملیات شرکت کنم. حال که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد، بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند.
یکهو فرمانده زد زیر خنده و گفت:«تو آدم نمی شوی. یا الله! آماده شو برویم.»
عباش شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:«خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه، عمری ماند، تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:«سلامتی خدای مهربان صلوات!»
ویرایش موضوع توسط : غروب کربلا 313
در تاریخ : شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۳:۰۴ بعد از ظهر
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
خواستم حال خدارو بگیرم!
شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳ ۰۳:۳۰ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1071
حالت :
ارسال ها :
805
محل سکونت : :
شیراز
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
135
اعتبار کاربر :
13569
پسند ها :
589
تشکر شده : 708
|
می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
خواستم ، حال ، خدارو ، بگیرم! ، |
|