آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۷ بعد از ظهر
|
|||||||
عضو
شماره عضویت :
64
حالت :
ارسال ها :
72
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
38
اعتبار کاربر :
374
پسند ها :
102
تشکر شده : 210
|
تو آیینه خودم و نگاه کردم، صورتم خشک خشک بود.
ترس سردی، سرتاسر تنمو گرفت... نکنه من..... نکنه من هیچ وقت نتونم گریه نکنم! دلم میخواد گریه کنم، من باید گریه کنم! خدای من.... باید گریه کنم! یه صدایی تو گوشم میگفت: « تو هیچ وقت نمیتونی گریه کنی .... » احساس میکردم بغض بسته گندهای سد راه گلوم شده و داره خفم میکنه! به اشکهایی که هزارانبار باید از چشام ریخته میشدن و حالا حتما خشک شده بودن فکر میکردم. دلیل برای گریه کردن کم نداشتم.... - تنهایی و چاردیواری سرد دورتا دورم! - سکوت وحشتناک و تاریک نیمه شبهام وقتی که هراسان از خواب میپریدم! - از دست دادن همه اونهایی که دوستشون داشتم و نداشتن کسی که دوستم داشته باشه! اینا هرکدومشون دلیل گندهای برای گریه کردن من بوده، ولی من... سرمو میون دستام فشار دادم صدای فریادمو شنیدم: « من باید گریه کنم لعنتی.... » روزها میگذشت و من در حسرت شکفتن یک قطره اشک بر گوشه چشمم، مدام خاطرات تلخ خودمو مرور میکردم شاید به نظر هرکسی مسخره میومد ولی من، در حسرت اشک ریختن، میسوختم!!!! بغض سختی راه گلومو بسته بود. نه فیلمهای غمناک و نه رفتن به قبرستان و قاطی آدمهای داغدار شدن هیچکدوم دوای درد گریه نکردن من نشده بود. داشت کم کم باورم میشد که من هیچوقت نمیتونم گریه کنم. باورش برام سخت بود و عذابآور.... اصلاً مگه میشد آدم نتونه گریه کنه؟؟؟ چقدر بهش نیاز داشتم و چقدر برام ناممکن و دست نیافتنی شده بود. توی کتابی خونده بودم: « اگه مدت زیادی گریه نکنی دلت سخت و سنگ میشه، بیرحم و سنگ دل میشه... » نکنه منم همینطوری شده بودم. نکنه............... حالا دیگه بار غمها و غصههام بغض بستهمو اونقدر بزرگ کرده بود که دیگه نفس کشیدن هم برام سخت شده بود. توی کتابا خونده بودم، لحظههای قبل از شکستن بغض، لحظههای سخت و دردناکیه! آدم دنبال یه جایی میگرده که بغضشو بشکنه و بارون اشکشو بیارونه! آدما دوست دارن توی تنهایی گریه کنن! خونده بودم، گریه کردن و اشک ریختن آدمو خیلی سبک میکنه، دلشو پاک میکنه و گردوغبار روحشو شستشو میده. اینارو میدونستم و دلم بیشتر میسوخت.... تا کسی به دردش گرفتار نشه نمیتونه بفهمه، و من عمیقاً به این درد گرفتار شده بودم... نزدیکهای غروب بود و آسمون ابری! به آسمون حسودیم میشه..... این همه اشک... این همه بغض... چقدر راحت شکسته می شد و من چقدر حقیرانه به زیر قطرههای بارون، شکسته میشدم! از پنجرهی اتاق که داشتم بیرون و نگاه میکردم رو کردم و به آسمون و داد زدم: « خدا!!! خدای من، دلمو شکستی.... تو که تنهاییمو میخوای چرا اشک ریختنمو نخواستی؟؟؟؟ آهای خدا!!! چرا اینطوری حقیرم میکنی؟؟؟ چرا آتیشم میزنی؟؟؟؟ مگه من بنده تو نیستم؟؟؟؟؟؟؟ جواب منو بده خب.... نکنه فراموشم کردی؟؟؟؟؟؟ منو ببین... میبینی؟؟؟ من فقط ازت خواستم بذاری توی تنهاییهام سرمو بذارم روی زانوم و گریه کنم... میفهمی.... میخوام گریه کنم... چرا نمیخوای؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به خدا منم آدمم.... به خدا منم بندهتم... به خدا منم دل دارم..... »
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|