بهزاد ۱۲ ساله بود که با دختر عموی ۱۷ ساله اش زینب ازدواج کرد و آنها صاحب یک فرزند پسر هستند و حالا بهزاد در ۱۳ سالگی جوان ترین پدر ایران است.
مادر بهزاد وقتی که او دو ساله بود برای همیشه بهزاد را نزد پدرش رها می کند و بهزاد در کنار مادر ناتنی و برادر و خواهرهای ناتنی بزرگ می شود. بهزاد هیچ وقت به مدرسه نرفته و سوادی ندارد و در کودکی سختی های زیادی کشیده است.
فقر و فراق مادر و بلوغ زودرس او و نبود پدر زینب در کنار مشکلات خانوادگی باعث می شود که بهزاد و زینب در سنین کودکی با هم ازدواج کنند. بهزاد و همسر و فرزندش اکنون در کنار خانواده زینب در یک پارکینگ در محله ای فقیرنشین در اطراف کرمان زندگی می کنند. آنها به لحاظ شرایط و امکانات زندگی اوضاع بسیار بدی دارند منطقهای که آنها در آن زندگی می کنند بسیار سرد است و آن ها حتی یک بخاری هم برای گرم کردن خود ندارند. خواهر و برادر زینب هم به دلیل فقر به مدرسه نمی روند.
بهزاد کارگر است و به دلیل سن و سال کم و جثه کوچکش به سختی کار پیدا می کند و بسیاری از روزها بی کار است. او و زینب مانند بسیاری دیگر از کسانی که در سنین کم ازدواج می کنند مشکلات بسیاری برای ادامه زندگی دارند. نازنین طباطبائی عکاس مهر از زندگی و مشکلات آنها عکاسی کرده است که در زیر میبینید.
فرزند بهزاد به علت عدم رسیدگی درست به لحاظ غذایی و بهداشتی، بسیار مریض می شود و او را مدام به دکتر می برند. هزینه های پزشکی علی اصغر بسیار بالا است.
بهزاد ۱۳ ساله و دارای یک فرزند ۱ ماهه است. او در حال حاضر جوان ترین پدر ایران است.
بهزاد و زینب به بازار آمده اند تا با پول کمی که دارند برای بچه شان عروسک بخرند.
بهزاد و زینب همراه با خانواده ی زینب در یک پارکینگ زندگی می کنند و هیچ گونه وسایل گرمایشی ندارند. یک اجاق خوراک پزی کوچک دارند که هم با آن غذا درست می کنند و هم خودشان را گرم می کنند.
بهزاد و زینب در یک شب سرد زمستانی در خانه ی خود نشسته اند. بهزاد خیلی وقت ها برای مدت طولانی به فکر فرو می رود.
فرزند بهزاد نیمه شب مریض شده است و بهزاد و زینب در ماشین همسایه شان نشسته اند و او آن ها را به بیمارستان می برد.
بهزاد و زینب هیچ تفریحی ندارند. آن ها گاهی که هوا سرد نباشد به میدان شهر می روند و در فضای سبز آن جا می نشینند. /مجله مراحم
بهزاد صبح خیلی زود به میدان شهر می رود و در کنار کارگرانی که از او بزرگ تر هستند می نشیند تا یکی بیاید و او را برای کارگری ببرد.
گاهی بهزاد به بعضی از همسایه ها در انجام کارهای ساختمانی شان کمک می کند و آن ها دستمزد اندکی به او می دهند.
خیلی از روزها بهزاد را به خاطر جثه ی کوچک و سن کم برای کارگری نمی برند و او در حیاط مخروبه ی پشت ساختمانشان می نشیند و فکر می کند.
خانه ی بهزاد در خارج از شهر در کنار کمربندی قرار دارد. آن ها برای این که به داخل شهر بروند باید در کنار جاده منتظر تاکسی بایستند.