آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۲۲ امرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۱۵ بعد از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
70
حالت :
ارسال ها :
5183
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
568
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
34682
پسند ها :
6789
تشکر شده : 6057
|
فراموش نمی کنم یکی از بستگان، خانواده ای بی قید و بند بود به مسائل دینی بود. زن و دختر او قبل از انقلاب بی حجاب بودند. بعد از انقلاب هم مجبور بودند روسری سرشان کنند. با این حال این خانواده ارادت عجیبی به مش باقر(پدر قهرمان داستان ما)داشتند. مرتب به ما سر می زدند یک بار آنها آمده بودند. همه داخل اتاق نشسته بودیم. علیرضا در حالی که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع به صحبت کرد: پیامبر گرامی اسلام می فرماید:خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد اصحاب می پرسند: مومن بی دین کیست؟ فرمودند: آنکه نهی از منکر نمی کند. لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم. آن شب علیرضا به قدری زیبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان بلکه بر خود ما هم تاثیر داشت. هر آدم عاقلی این حرف ها را تایید می کرد. می گفت: آدمی که نماز نمی خواند و خدا در زندگی اش هیچ جایگاهی ندارد دلش را به چه چیز دنیا خوش کرده؟! بعد هم از حجاب گفت: خداوندی که همه ما مطیع امر و فرمانش هستیم فرموده: برای اینکه بنیاد خانواده از بین نرود، زنان با حجاب باشند. حالا اینکه حجاب چه تاثیری در خانواده دارد به یکطرف اما رعایت حجاب عمل به دستور خداست! آن شب علیرضای پانزده ساله به قدری زیبا صحبت کرد که همه ما تحت تاثیر قرار گرفتیم . دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که علیرضا از جبهه به مرخصی می آمد حتماً به دیدنش می آمدند. این خانواده بعد از گذشت سالها هنوز حجابشان را حفظ کرده اند این را
مدیون صحبت ها و برخورد خوب علیرضا می دانند....." می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|