آن وقت که شعبانعلی شهید شده بود، باید می بودید تا روحیه حاج آقا را ببینید، اگر بگویم او آنچه را که حضرت ابراهیم (ع) درباره فرزندش حضرت اسماعیل (ع) انجام داد، تبعیت کرد، غلو نکردهام.
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، کمتر کسی در شهرستان فریدونکنار پیدا میشود که خانواده شهیدان امیری را نشناسد، این خانواده سلحشور و انقلابی که دو فرزند خود را به پیشگاه حضرت حق تقدیم کرد، در سال ۱۳۸۲ سهگل دیگر از این بوستان با نسیم شهادت، عطرافشانی کردند.
شهید حاج رضا آستانی امیری «پدر بزرگوار شهیدان احمد و شعبانعلی» و دو نوه دختریاش «شهیدان احمد و حسین خدادادی» در روز عاشورا بر اثر بمبگذاری در کربلا به خیل شهدا پیوستند و در کنار حوض معطر کوثر سکنی گزیدند که در ادامه گفتوگو با خانم فاطمه قرباننتاج مادر شهیدان آستانی امیری، تقدیم به مخاطبان میشود.
- حاج خانم! پسوند فامیلی همسرتان امیری است، احتمالاً باید برگرفته شده از نام روستایتان باشد.
ننه! مربوط به شهرمان است، البته آن وقتها که خانواده ما به فریدونکنار میآمدند، امیرکلا روستای بزرگی بود که وصل به شهر بابل بود ولی الان شهر شده است، پسوند امیری فامیلیمان برگرفته از شهر امیرکلا است، اجدادمان امیرکلایی بودند ولی خودمان فریدونکناری هستیم.
- امیرکلا و فریدونکنار وجه تشابه زیادی دارند، مثلاً دو خانواده یزدانخواه و نجاریان که بیشترین شهید را در استان دارا هستند، در این دو شهر سکونت دارند.
بله! خانواده شهیدان یزدان خواه پنج شهید تقدیم انقلاب کردند، خانواده شهیدان نجاریان، امیرکلایی هستند، البته در امیرکلا خانواده شهیدان داداشی هم هستند که سه شهید دادهاند، مادر شهیدان داداشی دخترخاله پدر شهیدان امینتبار فریدونکنار است.
جالب است بدانید، ما هم با خانواده شهیدان امینتبار نسبت داریم، آنها هم سه شهید دادهاند، البته من نمیدانستم شهیدان داداشی امیرکلا با شهیدان امینتبار نسبت دارند، شهیدان داداشی دو شهید دیگر هم دادند، دایی این خانواده و یکی از نوههای دختری این خانواده هم به شهادت رسیدند.
- راستی حاج خانم! شما در فامیل باز هم شهید دارید؟
بله! شهید مصطفی صباغی خواهرزاده حاجآقا هم شهید شدند، دو تا از فرزندان خواهرزادههای حاجآقا به نامهای شهید حبیب آذری که در کربلای ۵ به شهادت رسید و همچنین شهید حمید اسفندیاری که احتمالاً در کربلای ۴ بود که شهید شد، شوهر یکی از خواهرزادههای حاجآقا هم شهید شدند، شهید رجبعلی ترمشی که اهل روستای ازباران فریدونکنار هستند.
- گفتید از باران، یکی از محدود روستاهای استان مازندران است که بیش از ۴۰ شهید دارد.
بله! تعداد دقیقشان را نمیدانم ولی یک روستای مذهبی و انقلابی است، جوانان زیادی در دوران دفاع مقدس از آن روستا به جبهه رفتند، شهید و جانباز هم زیاد دارند.
- با حاج آقا چطور آشنا شدید و چه سالی با هم ازدواج کردید؟
ما همسایه بودیم، بهتر است بگوییم با هم بزرگ شدیم، سال ۱۳۳۸ با هم ازدواج کردیم، آنوقت من ۱۹ ساله بودم.
- حاج خانم! شهید حاج رضا آستانی امیری در سال ۱۳۳۸ چه ویژگی رفتاری داشت که با او ازدواج کردید؟
حاجآقا آن وقت ۲۵ ساله بود، البته آن وقتها جوانهای مومن زیادی بودند ولی حاج آقا هم مومن بود و هم مودب، زحمتکش و خوشبرخورد بود، این ویژگی الان هم ملاک و معیارهایی خوبی برای یک انتخاب صحیح است، همانطور که گفتم ما همسایه بودیم، این ویژگی را کسی برایم نگفته بود، بلکه خودم در او دیده بودم، در کل مورد پسندم بود.
- بعد از ۲۵ سال که شعبانعلی را آوردند، دوست نداشتید حاجآقا هم بود؟
حاجآقا بود؟! مگر حاج آقا الان کجاست؟ حاجآقا پنج سال پیش رفت پیش دو پسر شهیدش، آنوقت که شعبانعلی شهید شده بود، باید میبودید تا روحیه حاجآقا را ببینید، اگر بگویم او آنچه را که حضرت ابراهیم (ع) درباره فرزندش حضرت اسماعیل (ع) انجام داد، تبعیت کرد، غلو نکردهام، یادم میآید قبل از این که احمد به شهادت برسد، خواب دیدم از سوی فردی مقداری طلا و جواهر به من هدیه داده شد، خواب را برای حاجی تعریف کردم، نمیدانم بر چه اساسی حاجآقا این تعبیر را کرد که احمد شهید میشود، آنوقت احمد در جبهه بود، آنقدر راحت این جمله را بر زبان جاری ساخت، انگار که احمد میخواست داماد شود و او خبر دامادیاش را به من میداد و آن روزی که خبر شهادت احمد را برایمان آوردند، حاجی پیراهن سفید و تمیزش را پوشید و گفت: «دامادم را آوردهاند.»
- نظرش در رابطه با جنگ چه بود؟
یک مرتبه به همراه سردار شهید حاج حسین بصیر به جبهه رفت، البته دوست داشت مادام باشد ولی چون دو پسرم شهید شدند و آقانقی هم که ۱۶ سالش تمام نشده بود، پایش به جبهه باز شد و ما هم مرد دیگری در منزل نداشتیم که کارها را پیش ببرد، بیشتر اطرافیان مانع رفتن او بودند، برادرشوهرم که دخترم فاطمه فرزند خوانده آنهاست، همیشه در جبهه بود، من کمی مانع رفتن بچهها میشدم ولی از ته دل ناراضی نبودم، در کل مردان ما از رفتن به جبهه شانه خالی نمیکردند.
در ادامه گفتگو با خانم فاطمه آستانی امیری، خواهر شهیدان آستانی امیری و مادر شهیدان احمد و حسین خدادادی را میخوانید.
- شما! فرزند خوانده عمویتان هستید؟
بله، از آنجا که عمویم فرزند نداشت، مرا به فرزندی گرفت، آنوقت من شیرخوار بودم که پدر و مادرم مرا به عمویم دادند.
- از برادران شهیدتان چه خاطرهای دارید؟
آنچه از آنها در ذهن من مانده فقط و فقط محبتی بود که به من میکردند، از آنجا که من در منزل عمویم بودم، کمتر از آنها خاطره دارم ولی چون از آنها دور بودم، وقتی مرا میدیدند برخوردشان با من خیلی با محبت و مهربانانه بود، در کل احمد خیلی صبور، باوقار و متین بود، شعبانعلی بامحبت، شلوغ و شوخطبع بود.
- حالا که طرف گفتوگوی ما شما شدید، از روز عاشورای سال ۸۲ بگویید، آن روزی که پدر و دو فرزندتان به شهادت رسیدند.
من به اتفاق همسر و فرزندانم، همچنین مادر و پدرم به زیارت کربلا رفته بودیم که درست روز عاشورا بر اثر انفجار مهیبی که توسط ایادی آمریکا به وقوع پیوست، دو پسرم و همچنین حاجآقا به شهادت رسیدند، جنازههای پسر بزرگم و حاج آقا را به ایران آوردیم، اما پسر پنج سالهام، طاها حسین را همان جا دفن کردیم، در کل احساسم بر این است که این سه نفر، روح طاهرشان قرار ماندن در روی زمین را نداشت، پدرم به تمام مشتریان مغازهاش که به نوعی با او رفاقت داشتند، میگفت: «انشاءالله در کربلا، بمیرید.» جالب این که دوستانش هم به او میگفتند: «شما هم همینطور.» وقتی حاجی در کربلا شهید شدند، همه دوستان از تکهکلامش که به منصه ظهور رسید، متعجب شدند.
- از پسرانتان بگویید.
هر دویشان وقتی شنیدند اسم آنها را هم برای کربلا نوشتهایم، خیلی ذوق کردند، پسر کوچکم، طاهاحسین، آنقدر برای رفتن بیقراری میکرد که همه ما را متعجب کرده بود، انگار فهمش از این زیارت بیشتر از ما بود، خلاصه، پیکر سوخته و پارهپارهاش را در همانجا دفن کردیم.
در ادامه گفتوگو با آقای نقی آستانی امیری، برادر شهیدان احمد و حسین خدادادی را میخوانید.
- آقای آستانی امیری! شما که خودتان رزمنده بودید، چه خاطرهای از برادران شهیدتان دارید.
آن وقت که آنها شهید میشدند، من کوچک بودم، چیزی به یاد ندارم.
- شما داشتید به جبهه میرفتید، حاج آقا و حاج خانم ممانعت نکردند.
من سال ۶۵، برای نخستین بار بود که به جبهه میرفتم، ۱۶ سال بیشتر نداشتم، خب یک نوجوان ۱۶ ساله میخواهد از اینطرف ایران به آنطرف ایران برود، از شمال به جنوب، از طرفی جنگ هم هست، قبلاً دو فرزند خانواده به شهادت رسیدند، این طبیعی است که خانواده نگران باشند، ولی همیشه رضایتشان را داشتم، چون دوست نداشتم پدر و مادرم از من ناراحت باشند.
- در چند عملیات شرکت داشتید؟
طی مدت دو سالی که بودم، در چهار عملیات شرکت کردم، عملیات کربلای ۴، کربلای ۱۰، والفجر ۱۰ و عملیات بیت المقدس ۷.
- وقتی استخوانهای معطر برادرتان شعبانعلی را دیدید، چه به ذهنتان رسید؟
بهیاد دوران جنگ افتادم، به یاد صمیمیتها، جانفشانیها، ایثارها و بهیاد آدمهای بیتوقعی افتادم که به جز رضای خدا، به هیچ چیزی فکر نمیکردند، بهیاد پدری حاج حسین بصیر افتادم، که واقعاً پدر همه ما رزمندهها بود، ای کاش بعد جنگ یک نفر پیدا میشد تا علم پدری او را بلند کند، نه این که نباشد ولی حاج حسین چیز دیگری بود، یادم میآید وقتی او وارد گردان میشد به احترام او هرگونه شوخی کردن و شلوغ کردن قطع میشد، نه این که از او بترسیم، نه! بلکه باورمان بود که نباید پیش این مرد الهی، کارهای سبک انجام دهیم، به سبکی پیکر شعبانعلی حسودیم شد، چقدر این روزها ما سنگین شدهایم.
فارس