آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳ ۱۲:۰۸ بعد از ظهر
|
|||||
عضو
شماره عضویت :
1962
حالت :
ارسال ها :
252
محل سکونت : :
ایران سرای من است
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
56
هشدارها :
1
اعتبار کاربر :
3469
پسند ها :
95
تشکر شده : 395
|
هوا سرد است و نسیمی میوزد در این صحرایی که همه ادم های ان خفته اند
در خاطراتم محو میشم خاطات با تو بودن چه خوب ارمیده ایی مینا جانم چرا این همه ساکتی؟ ب راستی چرا حرفی نمیزنی و خنده تلخی که همیشه بر چهره داشتی دوباره مجسم نمیشوند؟ مینا جون بعد از چن وقته مهمان شدم حالت خوب هست دوست خوبم؟چرا سکوت میکنی؟ چرا حرفی نمیزنی مینا جونم؟ میدونی که مینا تنها چیزی که منو همیشه عذاب میداد سکوت بود حداقل بخند .. اومدم دوباره خاطراتمونو زنده کنم خاطراتی تلخ و شیرین خاطرات شیطون بازی هامون...اما نمیدانم چرا ته همه خاطراتمون تو همیشه خنده ایی میکردی که پشت ان خنده چهره ایی با رازها و اخلاقیات دیگر نهفته بود میخوام از زندگیت بگویم دوباره ان ذا تکرار کنم و شاید ب حقیقت وجودیت پی ببرم روزهایی که با سختی پشت سر میگذاشتی و به امید اینده ت و درس خواندنت از همه سختی ها عبور میکردی از همان کودکیت و دوران ابتداییت و تبعیض قایل شدن خونوادت میان تو و خواهر و برادرهایت روزهایی که درد تبعیض را میچشیدی و جز سکوت و نگاه حسرت امیز ب خواهرت چیزی نداشتی تا اینکه کم کم بزرگ شدی بارها و بارها به ته خط رسیده بودی و امیدی و انگیزه ایی برای زندگی نداشته ایی اما همیشه ندایی صدایی تمام وجودت را فرا میگرفت و ان هم صدای خدا بد و میگفت من هستم بنده من.این بزرگترین امیدت و همدم تمام تنهاییت بود روز هایی که با اشک به مدرسه می امدی و من کبودی زیر چشمت را حس میکردم اما تو انکار میکردی مینا جونم یاد روز هایی می افتم که پدرت و مادرت تو را درک نمیکردن و به حرفاهیت گوش نمیدادن و تو با گریه وارد اتاق تنهاییات میشدی جز گریه خونین و کنج اتاق نشستن و گریه کردن چیزی ب ذهنت خطور نمیکرد و تا اینکه وارد دبیرستان شدی و تو همچنان در اعماق درن خود سیر میکردی و خیالاتی که با انها خو گرفته بودی خیالاتی که همه انها اهداف تو واقع میشدن خیالاتی که یک روز مهندس شوی و به خانوادت و جامعه ت خدمت کنی اما حسرت که هیچ وقت خونوادت به تو چشم امید نبسته بودن حسرتی که خواهر و برادرهایت به تو و پیشرفت تو داشتن تا ینکه تو پیشرفت کردی و با همه ان سختی ها جنگیدی و دانشگاه قبول شدی و خواهر و بردارهایت چشم طمع و حسادت ب تو بسته بودن با دنیایی از عشق و امید وارد دانشگاه شدی کم کم به اهدافت میرسدی زمانی که در دانشگاه دانشجوی نمونه بودی و اسمت زبانزد عام و خاص فامیل شده بود با کوله باری از عشق و امید و افتخار از دیار غربت دانشگاه و خوابگاه راهی وطنتن و خانوادت میشدی اما جز نیش و طعنه خواهر و برادرهایت چیزی نصیب جواب سلامت و افتخارهایت نمیشد تا اینکه تحصیلات دانشگاهیت تمام شد و به شغل شریف مهندسی وارد بازار کار و خدمت ب جامعه ت شدی کم کم پدر و مادرت پیر شدن و بی بضاعت اما تو کماکان به انها کمک و میکردی به انها عشق میورزیدی روزی که تو در حال خدمت به جامعه ت بودی و خواهر و برادرت در گوش پدر و مادرت زمزمه بدی تو را میکردن و میگفتن اگر مینا شما را دوست دارد بخاطر عشق به شما محل کارش را ترک میکند و نقشه شومی ک خونوادت برایت ریختن و تتو را مورد ازمایش قرار دهند و انروز که تو در محل کارت بوده ایی و صدای زنگ گوشیت به صدا در امد زانی که صدای گریه داداشت را شنیدی و میگفت مینا بیا پدر حالش خوب نیست و تو دوان دوان و سراسیمه به سوی ماشین دویدی و سوار بر ماشین راهی خانه شده ایی و تو در راه ب خاطرات فکر میکردی و اشک و گریه امانت نمیداد و عشق به پدر سرعت ماشینت را بیش از پیش به حرکت در می اورد تا اینکه زمان موعود فرا رسید و تو در حین محو خاطرات و چشمانی خون بار ان تصادف فجیعت رخ داد و تو راهی دیار باقی شده ایی بخاطر شرط عشق به پدر.............................................................................../ مینا جووووونم ابجی بلند شد ابجی چرا حرف نمیزنی ابجی این سنگا چین چرا فقط سکوت کردی دیگه خاطراتو مرور نمیکنم چرا همش من سخن گویم و تو شنوندهباشی یه بار تو بگو و من شنونده باشم مینا جوونم بلند شد همان کتاب شعریو که دوست داشتی برایت اوردم کتاب سهراب سپهری میخواهم برایم بخوانی میخوام از همدم تهاییت بام بگویی چرا رو صندلی محل کارت گل گذاشتن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ مینا جوونم روزهاست که پیشت می ایم اما تو همش ارمیده ایی مینا جوونم حالت خوب است چطور ممکن است حالت خوب نباشد تو پیش خدایی پیش همدم تنهاییات مینا جوونم دوست عزیزم یادت هست که همیشه سخن از از همدم تنهاییت میزدی مینا جووونم دلم برای تو و حرفاهیت و سکوت هایت تنگ شده مینا جوونم تو همدم تهایی من بودی .. الان ساعت پنچ عصره اجی اینجا فضاش و مکانش خیلی سرد است همه خوابیده اند و باد شدیدی میوزد نگاهم به بیدی می افتد که ........................................ اجی مینا دوست عزیزم الان دیر وقته بلد شو بریم ............................. پاشو........................................................................... ......................................................................... ســکـوتـــــم رو دوسـتـــــ دارم ، چـــــون... در آن گـلـه ای نـیـسـتــــ گـاهـی ... سـکـوتـــــ دلــی را مـی شـکـنـد یا دلـی را بـدسـتـــــ مـی آورد گـاهـی... از دل تـنـگـی حـکـایـت مـی کـنـد یا بـغـضی در گـلـو گـاهـی... حــــرفــــ در راه مـانــــــده اسـتـــــ یا سـخـن بـی کـلام گاهی سکوت ... گـریـه بـی صـدای دل یـکـ “عـاشـق” اسـت تاريخ : جمعه هشتم اسفند ۱۳۹۳ | 19:42 | ســکـوتـــــم رو دوسـتـــــ دارم ، چـــــون... سکوت در آن گـلـه ای نـیـسـتــــ گـاهـی ... سـکـوتـــــ دلــی را مـی شـکـنـد یا دلـی را بـدسـتـــــ مـی آورد گـاهـی... از دل تـنـگـی حـکـایـت مـی کـنـد یا بـغـضی در گـلـو گـاهـی... حــــرفــــ در راه مـانــــــده اسـتـــــ یا سـخـن بـی کـلام گاهی سکوت ... گـریـه بـی صـدای دل یـکـ “عـاشـق” اسـت دوستان واقعی نبود فقط اینو با تخیل خودم نوشتم میدونم که جالب نبود اما اگ میشه لطفا نظر بدین عذر خواهی میکنم ناراحتتون کردم می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
اطلاعات نویسنده |
نامه ایی ب دوست عزیزم(همیشه بیادتم)/شرط عشق
دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳ ۱۲:۴۳ بعد از ظهر
[1]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
748
حالت :
ارسال ها :
1081
محل سکونت : :
حومه اصفهان؟؟؟؟
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
434
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
6220
پسند ها :
696
تشکر شده : 432
|
قشنگ بود---ممنون
این قسمتشو دوست دارم الان ساعت پنچ عصره اجی اینجا فضاش و مکانش خیلی سرد است همه خوابیده اند و باد شدیدی میوزد نگاهم به بیدی می افتد که ............... می پسندم 0
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
نامه ، ایی ، دوست ، عزیزم(همیشه ، بیادتم)/شرط ، عشق ، |
|