شامپو را به موهایم می مالم. حسابی کف کرده است.
توی آِینه نگاه می کنم. موهایم سفید شده اند.
آن روز هم جلوی آینه بودم که اولین موی سفیدم را دیدم.
خیلی ترسیدم. داشتم پیر می شدم و هنوز به هیچ جا نرسیده بودم.
راه را اشتباهی رفته بودم. همانجا جلوی آینه تصمیم گرفتم برگردم
و دوباره شروع کنم. می خواستم راه درست را بیابم.
سرم را می شویم. دوباره به آینه نگاه می کنم. موهایم یکدست اند.
از آنها راضیم. اگر شصت سالگی شروع می کردند به سفید شدن ، کارم ساخته بود.
آن وقت دیگر نمی شد برگشت و راه را یافت. موهایم را خشک می کنم.
با خودم فکر می کنم موها کنتور عمر ماها هستند و سفیر مرگ ما آدمها ...
موهای خوبی دارم. زندگی را مدیون آنهایم......