آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۱:۰۰ بعد از ظهر
|
|||||||||||||
بانو
شماره عضویت :
1001
حالت :
ارسال ها :
4221
محل سکونت : :
DAMAVAND
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
273
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
69947
پسند ها :
5815
تشکر شده : 6939
وبسایت من :
وبسایت من
|
يک زندگي خوب
پایگاه خبری انصارحزب الله:پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتداي زندگيشان با فقر و تنگدستي شروع كردند. پدرش چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي هم داشت به او « حسين بلندگو» هم ميگفتند. مادرش اول زندگي چند تكه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمين خريدند و شروع كردند با شوهرش به ساختن. او خشت ميگذاشت و همسرش گل ميماليد، خانه را نيمه كاره سرپا كردند و رفتند مشغول زندگي شدند؛ يک زندگي ساده و باصفا و خوب.
با خانه نيمساز هم ميساختند و براي تابستان مشكلي نداشتند ولي زمستان به مشكل بر ميخوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را كفايت ميكرد. زن خانه شروع كرد به قالي بافتن. آن روزها من و تويي نبود بين زن و شوهرها. يکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه يك قالي بافت، خانه را كاه گل كردند. يكي ديگر بافت، برق كشيدند. يكي ديگر را بافت و لوله كشي آب كردند، بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتند تا اينكه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به بركت قدمش وضع زندگيشان كمي بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهاي باخدايي بودند…
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد و با آمدنش برکت باريد انگار به زندگي باصفاي پدر و مادرش. رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. محمدرضا خيلي بچه زرنگ و كنجكاو و با استعدادي بود. در هر کاري خودش را وارد ميکرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. ميخواست همه چيز را ياد بگيرد. بسيار مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك حال مادرش بود و نميگذاشت يك لحظه مادرش دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. يازده ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتي گريه ميكرد او را دلداري ميداد و ميگفت: گريه نكن، من هم گريه ام ميگيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت. من كه هستم.
دوران كودكي محمدرضا شيطنتهاي كودكانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول ميكرد، در منزل قديمي كه بودند ايوان كوچكي داشتند كه پلههاي آن به آب انبار منتهي ميشد، محمدرضا که ميخواست سيم برق را داخل پريز كند، برق او را گرفت و با شدت از بالاي پلههاي ايوان به پايين پلههاي آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پايش هم شكسته بود و در اتاق زمينگير شده بود وبه هيچ وجه نميتوانست از جايش بلند شود. شروع كرد به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايهها را صدا ميزد كه تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. هزار تا صلوات
۱۴ سال داشت که آمد و تقاضاي جبهه كرد. ناراحت بود و ميگفت مرا قبول نميكنند و ميگويند سن شما كم است، بايد ۱۵ سال تمام داشته باشيد. مادر به او ميگفت: صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت ميكنند. ولي محمدرضا براي رفتن به جبهه لحظهشماري ميکرد و صبر نداشت و ميگفت: آنقدر ميروم و ميآيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. سبزقباي مخلص خيلي تودار و مظلوم بود. تا لازم نميشد حرفي را نميزد و كاري را انجام نميداد. مخلص بود و يکرنگ. مثلاً حتي مادرش بعد از دو سال فهميد که به سپاه رفته و پاسدار شده است. يك روز لباس سبزي به خانه آورد و به مادرش گفت كه شلوارش را كمي تنگ كند. و مادرش تازه بعد از کلي پرس و جو فهميد محمدرضا پاسدار شده است! دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود. چطور من را نشناختي؟!
در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسايه زنگ ميزد و جوياي حال مادرش ميشد. يك روز عيد، تماس گرفته بود. وقتي مادرش رفت پاي تلفن ديد صدايش خيلي نزديك است. وقتي پرسيد: محمدرضا کجايي؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشي را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم. مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد.
خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، مادرش با ناراحتي گفت: عزيزم چي شده؟ محمدرضا با همان آرامش شگفت انگيز هميشگي اش گفت: چيزي نيست، يك تيغ كوچك به پايم فرو رفته. مهم نيست. دكترها بيخودي شلوغش ميكنند. بعدها مادرش فهميد يك تركش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شكافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود. نذر مادر
ارتباط عميق و توسل روحاني – معنوي عجيبي به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان عليه السلام شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است، بايد ۵ يا ۶كيلو وزنش را كمتر كند. چشم به راه من نباشيد
چند روز بيشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود كه شب در عالم خواب مادرش او را ديد… دامادش خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد مادر همين خواب را ديد. محمدرضا گفت: ديگر چشم به راه من نباشيد! وقتي براي بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود. از آنها خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنند براي صليب سرخ، كه آنها هم همين كار را كردند…
محمدرضا از نيروهاي واحد تخريب لشکر علي ابن ابيطالب عليه السلام بود. عمليات کربلاي ۴ آخرين عمليات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفريني در جبهههاي حق عليه باطل در عمليات كربلاي ۴ مجروح و سپس اسير شد. ۱۱ روز شكنجه سربازان دشمن را تحمل كرد تا عاقبت در تاريخ ۱۴دي ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسيد. به آنها اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسيده و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كردهاند… زندگینامه شهید محمدرضا شفیعیمی پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||||||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|