خاطراتی از سردار شهید مجید بقایی
سردار سرلشكر ” محسن رضايي ” كه از دوستان قديمي شهيد مجيد بقايي است ، مي گويد :
برادر مجيدبقايي درعمليات طريق القدس به صورت يك رزمنده ساده شركت كرد ؛ با اينكه فرمانده سپاه و محور عملياتي شوش بود . از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود . همه به دنبال خبري از او بودند. پس از سه روز او را تشنه و گرسنه در نخلستانهاي شمال شهر بستان يافتند ؛ در حالي كه مرتب ذكر خدا را بر لب داشت .
يكي از دوستان مجيد مي گفت :
در آخرين ماموريت شناسايي كه با ايشان همراه بوديم ، طبق معمول با قرآني كه در ماشين هميشه به همراه خود داشت، سوره والفجر را حفظ مي كرد و از من مي خواست كه از او امتحان كنم كه آيا سوره را درست حفظ كرده است يا نه . آنگاه پيوسته زيرلب زمزمه مي كرد : ” يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه فادخلي في عبادي وادخلي جنتي .”
چند لحظه بعد در ديدگاهي كه از آن به مواضع دشمن نگاه مي كرد ، با نثار دو پايش جاودانه شد .
آخرين سخنش بعد از شهادتين فرياد يا حسين بود .
از سجاياي اخلاقي مجيد يادآوري خاطرات همرزمان شهيد خود بود .او در دفترچه خود اسامي 39 نفر از شهدايي را كه مي شناخت به ترتيب شهادت يادداشت كرده و هميشه بدانها مي نگريست و مي گفت :
ما در قبال خون شهيدان مسئول هستيم .
خداوند او را چهلمين نفر آن ليست مقدس قرار داد .
يكي از همرزمان سردار شهيد اسلام مجيد بقايي مي گويد :
قبل از انجام عمليات مقدماتي والفجر ، قرار بود عده اي از مسئولان نظامي با امام ملاقاتي داشته باشند . مجيد با اينكه دلش براي ديداري محبوب خود پرمي زد ، گفت :
ما بايد اتمام شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم .
او حتي يكبار براي خداحافظي از پدر و مادرش تصميم گرفت به بهبهان برود . شبانه حركت كرد ، ولي پس از طي حدود چهل كيلومتر، از ادامه سفر منصرف شد و برگشت . علت را از او جويا شديم . گفت : در بين راه به خاطرم رسيد كه در اين عمليات بايد بيشتر كار كنيم . احساس كردم به جاي رفتن به بهبهان اگر پيش بسيجيها باشم ، بهتر است .
همان شب باسردار شهيد حسن باقري جهت شناسايي به فكه رفتند و در همان روز هر دو باهم به شاخسار جنان پركشيدند .
خانواده مجيد گفته اند :
مجيدكه دانشجوي رشته پزشكي بود تا مدتها به ما نمي گفت كه مسئوليتش درسپاه و جبهه چيست . ما حتي
نمي دانستيم كه او به جبهه مي رود . هروقت از او مي پرسيديم چه كاره اي ؟ پاسخ مي داد :
در اهواز مي گرديم !
با اينكه چندبار مجروح شد ، اما چيزي از خود بروز نمي دادو پس از مداوا با حالت عادي به خانه برمي گشت . ما بعدها متوجه مي شديم كه او مجروح شده است .
برادر مجيد مي گويد :
مجيد در عمليات طريق القدس فتح بستان به مدت سه روز در محاصره كامل دشمن بود ، اما با زيركي خاصي بالاخره خود را به نيروهاي خودي رساند ؛ با اينكه در اين محاصره نيروهاي عراقي چنان به او نزديك شده بودند كه كار براي اسارت او به درگيري لفظي هم كشيده بود .
با اين همه هنگامي كه به خانه بازگشت ، با هيچ كس موضوع محاصره خود را مطرح نكرد و ما بعد از مدتها به واسطه نوار مصاحبه اي كه از تبليغات جبهه و جنگ به دستمان رسيد ، از موضوع مطلع شديم .
شهيد مجيدبقايي مي گفت :
در عمليات فتح بستان ، حدود 60 نفر بوديم كه در نزديكي امام زاده زين العابدين در محاصره تنگ دشمن در گودالي موضع گرفته بوديم . عراقيها براي اسارت ما هر لحظه نزديكتر مي شدند و گفتن :
تسليم شويد !
حتي يك نفر برآمد كه ما را بگيرد و ببرد، ولي يكي از برادرها به نام آلوگردي كه از سپاه اهواز و آرپي چي زند بود ، از جا بلند شد و با شهامت و شجاعت خاصي با فرياد ” الله اكبر ” به آن نفر بر شليك و آن را منفجر كرد ودر همين عمليات مزد جهاد خويش را باشهادت در راه خدا گرفت .
سردار سرلشكر محسن رضايي مي گويد :
يكبار در قرارگاه خاتم ، بعد از جلسات طولاني كه با برادران ارتشي داشتيم از شدت خستگي به خواب رفته بوديم . اواسط شب حدودساعت 5/2 احساس كردم سرو صدايي مي آيد . برخاستم و قامت بلند مجيدبقايي راديدم كه دستهايش را به سوي خداوند بالا برده بود و باخدا مناجات مي كند .
با ديدن اين منظره خيلي به حال او غبطه خوردم . چون او هم مثل همه ما خسته بود .