آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۵ قبل از ظهر
|
|||||||
در این دنیا خود را بـا کسی مقـایسـه نکـنـیـد ، در ایـن صـورت به خـودتـان تـوهیـن کــرده ایـد...... . هیچ وقت از خدا نخواسته ام همه دنیا مال من باشه ، فقط خواستم اونی که دنیای منه مال هیچکی نباشه .. . تنهایی را دوست میدارم ، زیرا آنهایی که ادعا میکردند در کنارم می مانند ، .... رفتند ... . هیچ وقت به طرف مقابلت منت نذار بخاطر اشتباهی که خودش هم متوجه اشتباهش شده .... . من از نهایت شب حرف میزنم و از نهایت تاریکی اگر به خانه من آمدی برای من ، ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم .
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
من از نهایت شب حرف میزنم
سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۴۵ بعد از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
1310
حالت :
ارسال ها :
3265
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
431
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
74079
پسند ها :
5100
تشکر شده : 6163
|
متن زیبایی بود
ممنون می پسندم 0
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
من از نهایت شب حرف میزنم
سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۵۱ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عالی بود
«مردمان، مسافر کاروان مرگند، اما خود نمی دانند. مرگ، کاروان دار سفر زندگی است. کجاوه ثابت می نماید! دل شهرنشینان، پرستویی در قفس است، پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار، مهاجر است از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب در ماوراست. اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان، خوب می دانند این خمودی که شهرنشینان را گرفته از چیست!» (شهید« سید مرتضی آوینی»- راز خون/ص178 می پسندم 0
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
من ، از ، نهایت ، شب ، حرف ، میزنم ، |
|