مالک اشتر روزی از بازار کوفه می گذشت و لباس هایش به لباس فقرا شباهت داشت.یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود مالک را دید و خیال کرد شخص کوچکی است و از روی تمسخر کلوخی را به سوی او انداخت تا دیگران را به خنده در آورد .مالک به او توجه ای نکرد و رفت .شخصی همان نزدیکی ها بود که مالک را می شناخت و این واقعه را هم تماشا می کرد به آن بازاری گفت آیا می دانی شخصی که به او اهانت کردی که بود ؟ بازاری گفت نه،آن شخص گفت او مالک اشتر یار علی علیه السلام بود.
مرد بازاری با شنیدن نام مالک لرزه بر اندامش افتاد و دوان دوان دنبال مالک به راه افتاد تا از او عذر خواهی کند، دید که مالک به مسجد رفت و مشغول نماز شد. صبر کرد تا نماز مالک تمام شد ،خود را روی دست و پای مالک انداخت، مالک سر بازاری را از روی پاهایش بلند کرد و گفت این چه کاری است که میکنی ؟ بازاری گفت من را ببخش که شما را نشناختم و به شما اهانت کردم ،مالک گفت من از تو ناراحت نشدم و به خدا سوگند به مسجد آمدم که برای تو استغفار و طلب آمرزش کنم 
مالک با آن همه قدرت در مقابل دیگران این همه خوش اخلاق و مهربان است و الگوی خوبی است برای ما در تمام مراحل زندگی. و بخشیدن دیگران هم یکی از نشانه های اخلاق خوب است. و انسان نباید شخصیت هیچ کس را کوچک بشمارد. 
آدرس یکصد موضوع 500 داستان جلد 1 صفحه 33