![](http://ansar-albadr.ir/wp-content/uploads/2012/05/IMAM-ALI.jpg)
این سه مرد عرب با هفده نفر شتری که داشتند به مدینه رسیدند.
سه نفر بودند که هر سه مالک این هفده نفر شتر بودند.
اولی یک دوم یعنی نصف و دومی یک سوم یعنی ثلث و سومی یک نهم یعنی
تسع از این هفده شتر حق داشتند و می خواستند این مال مشاع را مفروزکنند و
تقسیم کنند و هر کدام پی کارشان بروند.ولی بهنگام تقسیم در اشکال گیر کردند .
اشکالشان این بود که شریک سوم چون یک نهم از هفده شتر بهره می برد جز چند
تکه لاشه چند پاره گوشت واستخوان چیزی بدستش نمی آمد. ودلش و دلش می خواست
شتر زنده داشته باش ولی باین طرز مالکیت محال بود بی آنکه دو سه شتر را تکه
پاره کنند بتوانند به تقسیمش سر و صورتی بدهند.
نشستند و فکری کردند و گفتندجز پنجه مشکل گشای علی هیچ پنجه دیگرینمی تواند
این گره پیچیده را باز کند یکسر بحضور امیر المومنین شرفیاب شدند و ماجرای خود را تعریف کردند.
امیر المومنین لبخندی زد وفرمود :
َ« راست می گوید. امکان ندارد با این تقسیم نقصی به این هفده شتر وارد نیاید.
اما من می خواهم یک شتر از مال خود بر شتران شم بیفزایم تا حسابتان بی کسر و
خرده تصفیه شود»
شرکا به شدت خوشحال شدند .
– یا امیرالمومنین. یک شتر از مال خود بر شتران ما اضافه میکنی؟
– « آری تا بتوانیم تقسیم کنیم»
با این شتر اضافه شده تعداد شترها به هیجده رسید.
امیرالمومنین شریک اولی را صدا زد و فرمود:
«شما از هفده شتری که داشتید یک دوم یعنی نصف حق میبرید نصف هفده
شتر هشت شتر ونصف است اما حالا که روی هجده شتر تقسیم می کنیم سهم شما
نه شتر تمام می شود . شترها خود را سوا کنید»
شریک اولی جلو رفت و بجای هشت شتر و نیم نه شتر از آن هجده شتر سوا کرد.
نوبت به شریک دوم رسید:
-«شما از هفده شتر یک سوم بهره می برید.اینطور نیست؟»
-آری یا امیرالمومنین.
-«یک ثلث از هفده شتر پنج شتر و دو سوم یک شتر خواهد شد.
ولی حالا که ثلث از هجده شتر میبرید حق شما شش شتر تمام است.شترانتان
را سوا کنید».
شریک دوم عوض پنج شتر و دو سوم یک شتر قطار شش شترزنده و سالم را کشید و به گوشای برد
و این هم آخرین شریککه ی نهم از هفده شتر حق دارد:
-«شما از هفده شتر یک شترو هشت نهم یک شتر حق می بردید اما حالا هجده شتر داریم
یک نهم بر حق شما افزوده می شود وشما میتوانیدصاحب دو شتر زنده باشید.
این هم دو شتر شما بردارید و بروید».
اصحاب با حیرت بسیار دیدند با اینکه ما به التقسیم جده شتر بود وامیرالمومنین باین
سه شریک بر روی حساب هجده شتر سهم داده باز هم یک شتریعنی شتر امیرالمومنین مانده است.
شریک اول بجای هشت شتر ونصف نه شتر گرفت و شریک دوم بجای پنج شتر و دو سوم شتر صاحب
شش شتر شد و شریک سوم بجای یک شترو هشت نهم شتر صاحب دو شتر زنده و سالم است
معهذا این سه نفر دسته جمعی همان هفده شتری را که داشتند دارند.
بدین ترتیب: ۱۷=۲+۶+۹
این مساله هنوز که هنوز است برای ریاضی دانان مساله گیج کننده و ابهام گرفته است.
زیرا با این فرمول هفده و هجده با هم مساوی می شوند.
(مساله دوم )
جوانی نورس از جوانان زیبای کوفه که تهی دست و بی پرستار بود با زنی تقریبا
جا افتاده ازدواج کرد. در شب زفاف بجای بوسه و نوازشتا سپیده دم این زن و شوهر
با هم دعوا کردند وسر آفتاب بعنوان مخاصمه بحضور علی علیه السلام که خلافت وقت
بنام نامیش افتخارداشت حاضر شدند.
زن دعوی خود را چنین طرح کرد.
– این جوان با من ازدواج کرد.بعقدش درآمدم ولی دیشب که نخستین شب زندگی و باصطلاح
شب زفاف ما بود بجای هر محبت و نوازش یک بند از من نفرت جست وتا آنجا که می خواست
نیمشب مرا به خانه خود براند. اگر من زشت بودم پیر بودم و زن دلخواهش نبودم آیا بهتر نبود
که مرا نادیدهانگارد و با یک دختر جوان و دلپسند عروسی کند؟!
جوان اینطور از خود دفاع کرد :
– یا امیر المومنین! این بانو هرچه می گوید راست می گوید ولی من هم گناه ندارم زیرا همین
که با هم به در حجله عروسی تنها ما ندیم ناهان در خود یک بیزاری شدید ودر عین حال بی
جهت احساس کردم که هر چه سعی کردم علتش را بشناسم نتوانستم. هر چه سعی کردم خودم
را نسبت باین ازدواج که از اقدام خودم صورت گرفته بود خشنود نشان بدهم سعی من بیهوده ماند.
روی همین اختلاف دیشب تا سپیده دم با هم دعوا و نزاع داشتیم و هم اکنون تصمیم دارمای بانو را
با سه طلاق از خود دور کنم.
امیرالمومنین نگاهی به پیرامون خود افکند و به اصحابش فرمود:
«ما را تنها بگذارید. احیانا گفتگو هایی پیش می آید که پسند یده نیست بگوش دیگران برسد»
همه برخاستند و مسج را ترک گفتند.دادگاه این داوری خلوت شد.
امیرالمومنین نگاهی باین زن افکند و فرمود:
– « اگر راست بگویم تصدیقم خواهی کرد؟»
– آری یا امیرالمومنین.شما همیشه راست می گویید.
اندکی درنگ کرد و فرمود:
-«شما دختر ………… فلان از قبیله فلان نیستید؟»
آری یا امیرالمومنین
-«هنوز دوشیزه خردسال بودید که پسر عموی خود را دوست می داشتید. او هم شما را دوست می داشت ….اینطور نیست»
-آری یا امیرالمومنین.
-«اما پدر تو رضا نمی داد این عروسی صورت بگیرد و برادر زاده خود را از آستان خانه اش طرد کرده بود.راست است؟»
-همین طور است یا امیرالمومنین.
-«درست مثل اینست که حالا باشد.
شبی پسر عموی عاشق دور از چشم عمو و دور ازقبیله به بالین تو آمد و با اینکه تو راضی نبودی تا نیمشب در بستر تو خوبید
محصول این دیدار شبانه ماه دیگر آشکار شد. تنها مادر تو بود که میدانست این حادثه را چه کسی بوجود اورده است.
راز ترا پدر و دایی ها و عموها و اقوام و خویشاوندان پوشانید تا باز هم نیمه شبی حمل خود را فرو گذاشتی و نوزاد
را در کهنه ای پیچیده و سر راه مردم ویرا پای دیوار خوابا نیدی تا رهگذران برش دارند و بزرگش کنند. یاد داری
که وقتی خواستی برگردی سگی بطرف این قنداقه رفت تو ترسیدی این سگ هرزه پاره جیگر ترا بدندان بکشد.
با سراسیمگی سنگی برداشتی و بسمت سگ انداختی .آن سنگ بجای انکه پوزه سگ را بشکند سر نوزاد را شکست ؟
با مادرت دوباره بطرف قنداق برگشتی سر شکسته بچه را با دستمالی بستی و دوباره در همان جا بدست تقدیر
بدست خدا سپردیش …..وسر بسوی آسمان برداشتی و گفتی :
یا حافظ الودایع احفظه. ای که تو امانت ها را نگه می داری .
امانت ما را نگه بدار….و بعد به خانه خود برگشتی .اینطور نبود »؟
زن عراقی که محو گفتار علی شده بودو از این همه مو شکافی و تحقیق ماتش برده بود و با اعجاب ودر عین حال شرمسارانه گفت:
– راست است .راست می گویی ای امام بر حق .
– اری . حافظ الوادیع ودیعه ترا حفظ کرد. بدست مردی از آن قبیله با مانتش سپرد.آن پسر در خانه آن مرد نیکو کار رشد کرد و بزرگ شد
و بلا خره برای خود مردی شد و از آن قبیله سفر کرد و پس از چند سال دوباره به قبیله باز گشت و زنی را بعقد خود دراود که نمی دانست آن
زن مادر اوست ».
این زن و مرد چنان فریاد کشیدند که انعکاس فریادشان در ودیوار مسجد را به فریاد دآورد.
علی علیه السلام دست مبارکش را دراز کردو کلاه از سر این پسر جوان برداشت .
هنوز جای آن سنگ که مادرش.یعنی همین زن همین تازه عروس به سرش زده بود باقی بود.
-«این جا را نگاه کنید . این نشانی از آن سنگ است که بسوی سگ پرتاب شده ولی سرپسر ترا شکسته.
خدا را سپاس بگزارید که از یک عمل شنیع.از یک اشتباه بسیار قبیح حفظتان کرده است برخیزید شما مادر
وپسر هستید و با هم زندگی کنید»
زن و شوهر بروی هم نگاهی کردند و بعد مثل اینکه دستی از آسمانها پیش آمده بود. پسرک را آهسته آهسته به آغوش
مادرش کشانید مادر نومید پس از بیست و چند سال جیگر گوشه اش را به آغوش کشید و با هم از خدمت علی برخاستند.
(مساله سوم)
سه زن بازیگر در محفلی نمایش می دادند. البته در یک محفل زنانه میرقصیدند
و بر دوش هم سوار می شدند و تماشا کنندگان را سرگرم می داشتند .
دست بر قضا یک شب در حین نمایش یکی از زنها بر دوش زن دیگری سوار شده
بود تا برنامه تفریحی را اجرا کند. زن سوم که پهلویشان ایستاده بود از بازوی زن دوم
که سواری می داد بعنوان شوخی یا بعنوان ایفا نقش خود «نیشگون»گرفت زنک
دردش آمد . از جایش پرید آن یکی که بر پشتش سوار بود با سر بزمین افتاد وگردنش
شکست و یک قضیه «جنحه ای» بوجود آمد. رسول اکرم دستور فرمود این داوری را
بحضور علی علیه السلام برد. امیر المومنین فتوی داد که: «دیت این گردن شکسته»
باید به سه بخش تقسیم شود زیرا مسول این «جنحه» هر سه تایشان هستند :آن زنی که نیشگون
گرفت وآن زن که سواری می داد هر کدام یک سوء «دیت» را بان زن «ضربت دیده» تسلیم کنند.
گفته شد : یا علی مگر آن ضربت دیده در شکستگی گردنش گناهی دارد ؟
علی فرمود:
– « در این بازی هر سه شرکت کرده بودند و هر سه مسول حوادث این بازی خواهند بود».
رسول اکرم این فتوی را کامل و صحیح شمرد.
(مساله چهارم )
مسا له چهارم
عثمان بن عفان تازه به خلافت رسیده بود. پیرمردی این شکایت بحضور وی برد
که من با دختر جوانی ازدواج کردهام ولی بی آنکه مهر بکارت از وی بردارم حامله
شده و مسلم است که این بار را از دیگران برداشته است .
عثمان ابتدا فرمان داد متهمه را سنگسار کنندولی بعد پشیمان شد واز علی علیه السلام
تقاضا کرد در این مرافعه قضاوت فرماید .
امیرالمومنین از پیرمرد پرسید :
– « آیا هیچوقت با عروس بیک رختخواب رفته ای ؟:
-آری یا اباا لحسن .
-« آیا در هنگام که برهنه با هم خفته بودید حالت «انزال » هم بتو دست داده است ؟»:
پیرمرد تصدیق کرد :
_آری یا ابا الحسن .
-« این حمل از همان نطفه بوجود آمده و جاذبه رحم بی آنکه بکارت بر طرف شود
عمل خود را انجام داده است ».
پیرمرد خشنود شد و عثمان از علی تشکر کرد .